سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را

راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را

می کند خالی دل ما را ز غم های جهان

از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را

از تجلی با صفا دارد جهان را روی او

می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را

خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی

زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را

حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود

برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را

گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز

دایماً باز است در بر روی ما میخانه را

ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل

آب و جارویی بزن اول در کاشانه را

من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای

با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را