هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را
می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را
رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی
آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را
دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد
هیچ کس رام نکرد آهوی صحرای تو را
نشود تیره دل پاک تو از چین جبین
موج بر هم نزند صافی دریای تو را
امشب از داغ جگر لاله چراغان دارد
به هواداری گل دامن صحرای تو را
ز آب حیوان شده سرسبز خط پشت لبت
خضر امت شده ز اعجاز مسیحای تو را
از حلاوت لب ساغر ز لبت وانشود
باده چون تلخ کند لعل شکرخای تو را؟
نفس از نازکی طبع تو نتوانم زد
آه، صد آه، دل آینه سیمای تو را
همچو خورشید کشد باز به عریانی سر
جامه گر اطلس چرخ است سعیدای تو را