همچو ساغر تا به لب همدم نمیسازد مرا
از شراب تلخ غم، بیغم نمیسازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسردهام شبنم نمیسازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمیسازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پر کن هرچه هست
امتحان دارم که از می کم نمیسازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمیسازد مرا
برّهپرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمیسازد مرا