سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا

تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا

عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است

نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا

از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم

تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا

در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو

تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا

نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد

با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا