نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۶

خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی

راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی

کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها

از برای بیوفایی باطلی کم کاستی

سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک

چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی

گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین

در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی

چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت

ور جهان داراستی شه در جهان داراستی

خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی

تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی

چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود

هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی

آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند

کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی

ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد

کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی

خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت

تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی

آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند

وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی

بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان

چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی

آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم

باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی

هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود

کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی

اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین

ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی

شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم

آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی