یکی نامه فرمود نزدیک شاه
که بنده چو آمد بدین جایگاه
مر این مردمان را که از باختر
گریزنده بودند و آسیمهسر
یکایک به جُستن چو بشتافتم
در این کشورِ اندلس یافتم
قراطوس شاهی و خودکامهای
نبشتم به نزدیک او نامهای
مگر مردمان را دهد باز جای
نپذرفت پند و نیامدش رای
به پاسخ برآن بر چو آشفته بود
که در نامه چندان سخن گفته بود
کز این پیشتر بنده نزدیک شاه
فرستاد و برخواند در پیشگاه
گذشتم به دریا و کردم درنگ
چنین تا خران اندر آمد به تنگ
بدان تا بیندیشد آن تیرهرای
دهد زیردستان ما بازِ جای
سپاهی به هم کرد و آمد برم
که ده یک نبودند از آن لشکرم
به فرّ تو چون بر دمید آفتاب
ربودمْش چون استخوان را عقاب
درفشش به دو نیم کردم به تیغ
سپاهش گرفتند راه گریغ
بدان استواری یکی شهر داشت
که بُرجش ز گردون همی برفراشت
برآورده دیوارش از سنگ خار
بجای گِل ارزیز برده به کار
به نیروی شاه جهان بستدم
همه کاخ و ایوان به هم بر زدم
ز گنج آنچه در خورد گنجورِ شاه
گزیدم، فرستادم اینک به راه
دگر بهر دادم بدین زیردست
که در کشورش داشتندی نشست
بدین کاردانان سپردیمشان
بدان شهرها باز بردیمشان
من ایدر همی کرد خواهم درنگ
چو از باختر بر دمد بوی و رنگ
شود یکسر آباد چون بود پیش
به آبشخور آید همی گرگ و میش
برآن روی لشکر کشم چندگاه
ز کار من آگاهی آید به شاه
نوشت و به عنوانش برزد نگین
فرستاد بر دست مردی گزین
مر او را سپردند و شد کاروان
به دَه کاروان بر یکی ساروان
ز برگستوانور سپه سه هزار
برفتند با او سوی شهریار
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه اسب و چه برگستوان و کلاه