فریدون برآشفت از آن دیوزاد
بفرمود تا پیشش آمد قباد
سپاهی گزین کن، بدو گفت، زوش
سوی چین روان کن به پیگار کوش
دوساله همی راست کن سازشان
از اندیشه دلها بپردازشان
نگر تا نباشی چو نستوه خام
که ما را به ننگ اندر آورد نام
چنان کن که قارن برادرْت کرد
که از روم و خاور برآورد گرد
چنین پاسخ آورد فرّخ قباد
که فرمان خسرو گرفتم بیاد
کنم هرچه گویی و افزون کنم
هم از فرّ شاه همایون کنم
سپاه آن که بر در، همه بنگرید
کسی را که شایسته تر برگزید
یلان را که بر دفتر افگند نام
بدادند روزی و ساز تمام
به روزی همایون ز راه خرد
سراپرده برداشت و آمد برد
خروش آمد از شهر و از بارگاه
به صحرا برون رفت یکسر سپاه
فریدن بیامد سپه بنگرید
گزیده سپاهی پسندیده دید
همی بر قباد آفرین کرد یاد
سپهبد زمین پیش او بوسه داد
وز آن جا سپه برگرفت و برفت
بنه بر نهاد و ره اندر گرفت
سپهبد همی راند لشکر چو باد
که بر ماورالنهر بگشاد شاد
وز آن جا سوی کوش از ایرانیان
بپرداخت و بگشاد بند از میان
یکایگ به کوش آمد این آگهی
دل از رامش و کام کرد او تهی
سپه را طلب کرد و خواندش پگاه
چو مور و ملخ پیشش آمد سپاه
همه چین و ماچین شدش سوی دشت
سپاهی همه بنده و زرپرست
سراپرده بیرون زد از شهر کوش
فراوان سپه دید پولادپوش
نبیسنده بنشست بر بارگاه
همی کرد یک ماه عرض سپاه
برآمدش چاصد هزاران سوار
دلیران دشت و گزینان کار
چنین گفت کوش از سر سروری
جهان را بگیرم بدین لشکری
از ایشان گزین کرد سیصد هزار
سوار هزبر افگن نامدار
در گنج بگشاد و روزی بداد
پذیره شد از شهر پیش قباد
سپهبد چو در مرز تبّت رسید
سراپرده و خیمه ها برکشید
ز کوش آگهی یافت وز لشکرش
ندیدند کس روی رفتن برش
همان جایگه کرد لشکر درنگ
برآن دشت تا دشمن آمد بتنگ
چو کوش اندر آمد به دو روزه راه
سپهبد بیاراست یکسر سپاه
پدیدار کرد او جناح و بنه
همه میسره نیز با میمنه
همان شب طلایه برون کرد و گفت
کزاین پس تن آسان نشاید بخفت
شب و روز هشیار بودن رواست
که بر راه دم کش یکی اژدهاست
برون کرد گردی ز کارآگهان
فرستاد نزدیک دشمن نهان
بدان تا بداند که چند است مرد
طلایه ز ناگه بدو باز خورد
گرفتند و بردند نزدیک کوش
که این را به ره برگرفتیم دوش
همانا کز ایران سپاه آمده ست
که شوریده نزدیک شاه آمده ست
بدانست چون روی وی دید زرد
که جاسوس ایران سپاه است مرد
همی خواست تا بازگردد به راه
دهد آگهیشان ز ساز و سپاه
یکی با طلایه درشتی نمود
که درویش مردم گرفتی چه سود؟
شما را که فرمودی بی روی کار
همه کار درویش دارید خوار
یکی مرد بیچاره کز گاهِ بام
بگردد ز بهر خورش تا به شام
نشان چیست کارآگهان را براین
تهی کرد نتوان ز مردم زمین
بدو گفت هر جا که خواهی بگرد
نیارد کست گفت کز راه گرد
تن مرد را تازه تر شد روان
نیایش نمود و برون شد دوان
به لشکر گه اندر بگشت و بدید
یکایک سلیح و سپه بنگرید
به دانش نگه کرد و برگشت زود
سپهدار را بازگفت آنچه بود
طلایه مرا، گفت، در ره بدید
گرفت و به نزدیک کوشم کشید
مرا هیچ نشناخت آن خیره سر
رها کرد و بیرون دویدم ز در
بگشتم، چو گشتم ز کُشتن یله
بدان سان که پایم شده ست آبله
سپاهش به دانش بدیدم همه
بس از رازشان بررسیدم همه
گزیده سپاهی ست افزون ز مور
بران تیغ و برگستوانور ستور
همانا کمابیش سیصد هزار
سوار است جوشن ور ونیزه دار
بدین ساز و آرایش و دستگاه
ندیدیم لشکر به درگاه شاه
مگر آن که با قارن رزم زن
سوی روم رفتند از این انجمن
همین مایه بود و همین ساز بود
سپاهی که با آن سرافراز بود
چو این داستان کرد جاسوس یاد
همان گه بدانست فرّخ قباد
که جاسوس رز آن یله کرد کوش
بدان تا ببیند سپه را بهوش
همان ساز و آرایش چینیان
ببیند بگوید به ایرانیان
دل لشکری بشکند زین سخن
سپهبد چنین گفت با انجمن
که دانم که چندان نباشد سپاه
که ضحّاک را بود در رزم شاه
ببین تا فریدون فرّخ چه کرد
ز ضحّاک و لشکر برآورد گرد
من امروز با این سپاه آن کنم
که از آمدنشان پشیمان کنم
چنان برکنم بیخ ایشان ز جای
به فرّ فریدون و زور خدای
که کس نیز بر رزم ایرانیان
از آن پس به کینه نبندد میان
همان گه تنی چند را برنشاند
یلان سپه را همه پیش خواند
چنین گفت کاین دیوزاده ز چین
کشیده ست بر ما سپاهی گزین
چنان بینم اکنون که امشب پگاه
یکی کنده سازیم پیش سپاه
گرفته سر کنده جز چند جای
که باشد ره مردم و چارپای
دو رویه دو لشکر بر این دشت کین
نشانیم هر کس همی در کمین
که من بی گمانم که آن دیوزاد
شبیخون کند بر سپاه قباد
چو آن بار پیشین به نستوه کرد
دل شاه ایران پر اندوه کرد
کنون زآن دلیری سپاه آورد
شبی لشکر کینه خواه آورد
هم از راه در کنده افتند پاک
درآیند یکسر به دام هلاک
سپه از چپ و راست تیغ آخته
درآیند و ما پیش صف ساخته
بود کایزد داد فرمای داد
دهد مرمرا داد از آن دیوزاد
من اکنون فرستم فرستاده ای
جوانی هشیوار و آزده ای
بدارم به گفتارشان روز چند
بدان تا شود کنده ژرف و بلند
شما راه دارید یکسر نگاه
نباید که آگه شود زآن سپاه
بزرگان بر او آفرین خوان شدند
وزآن دانش و رای شادان شدند
همان شب گرفتند بیره و راه
یکی کنده کردند پیش سپاه
به پهنا و بالا ده اندر چهل
سرش راست کرده به خاشاک و گل
چنین بی گمان کرده هر جای راه
که بیگانه نشناختی جز سپاه
سپهبد فرستاد نزدیک کوش
سواری سراینده ای تیز هوش