کنون زآتبین چون بپرداختیم
ز کوش و فریدون سخن ساختیم
ز گوینده چون بازجستم سخن
مرا گفت از این داستان کهن
که طیهور چون کار کشتی بساخت
ز دریا بسی بادبان برفراخت
بفرمود تا پیش او شد سپاه
پس از جای برخاست بر تخت شاه
سزاوار یزدان ستایش نمود
مر او را هزاران نیایش نمود
وز آن پس چنین گفت با مردمان
که یزدان سرآورد بر ما غمان
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست
چو من بنده ای را کند شادکام
به گردون گردان برآردْم نام
چو باید، نیارد سپاسش بجای
نبیند چنین نیکوی از خدای
خود از خویشتن بیند آن برتری
فزونی و گنج و بلند اختری
چو بنده در این راه بنهاد پای
بگرداند آن کار بر وی خدای
گر اندازه گیرم من از کار خویش
وز آن شادکامی که بردم ز پیش
وز آن ساخته بخت و آن روزگار
وز این کوه و دریا چنین استوار
همه تکیه بر کوه و دربند و آب
ندیده کسی دشمن از ما به خواب
همی آنچه بایست دید از خدای
از این کوه دیدیم و آباد جای
به ما لاجرم دشمنی برگماشت
که برتن سرو روی مردم نداشت
همه شهرها کرد ویران و پست
همه سرکشان را بکشت و بخست
زنان را که بودند برنا و پیر
سوی چین و ماچین فرستاد اسیر
ز دشمن رسیدم بیکبارگی
بدین رنج و سختی و بیچارگی
دگرباره بخشایش کردگار
به ما یافت و از وی برآمد دمار
نکردش رها تا که شب روز کرد
نبیره ی مرا شاد و پیروز کرد
به ضحّاک جادوش برداد دست
مر او را ابر کوه بویان ببست
به بندی که هرگز نشاید گشاد
همه کاخ و گنجش به تاراج داد
شدند از جهان آن بدان ناپدید
دل دیو و جادو به هم بردرید
گر از چرخ گردنده یاری بود
از این پس همه کامگاری بود
ز یزدان شناسید یکسر سپاه
که او دور کرد از دل ما هراس
پس از خشم بر ما بگسترد مهر
ببخشود و برهاند از آن دیوچهر
بلای وی از شهر ما دور کرد
دلش بند ضحّاک رنجور کرد
از این پس بکوشید و رای آورید
همه نیکویها بجای آورید
بیارید با ما همه لشکری
که اکنون دگرگونه شد داوری
به دریا بسازید تا بگذریم
همه کشور چینیان بنگریم
کسانی که درویش و غمگین شدند
ز خواری از ایدر سوی چین شدند
بجوییم و ایدر فرستیم باز
کرا ساز باید، ببخشیم ساز
که کوش آن دلیری ندارد بنیز
چو بازی بود بسته اندر گریز
من از کشور چین، بسیلا و کوه
کنم خوبتر زآن که دید آن گروه
فراوان از آن مرز گنج آورم
دل پیل دندان به رنج آورم
ستانم ز ماچین و چین ساو و باز
کنم کشور آباد و لشکر به ساز
ز گفتار او شاد شد لشکری
نهادند گردن به فرمانبری
ز فرّ فریدون دلیران شدند
چو روباه بودند شیران شدند
به پایان سخن تا رسانید شاه
به دریا گذشتن گرفت آن سپاه
گذر کرد با صد هزاران هزار
همه رزمجوی و همه کینه دار