بترسید طیهور و نومید شد
شب و روز لرزنده چون بید شد
سگالش همی کرد با مهتران
که او را دهد گنج و هم دختران
چو نومید شد مردم از روزگار
ببخشایدش بیگمان کردگار
همی تا ببندی میان را کمر
زمانه بگردد به رنگی دگر
همی تا برون آری انگشتری
جهان را دگرسان شود داوری
چو طیهور نومید گشت از جهان
چنین گفت با سرکشان و مهان
که من گنجها هرچه دارم به بند
سپارم بدین دشمن پر گزند
همه دختران را فرستم بدوی
مگر روی برتابد این کینهجوی
براین بود و از غم همه شب نخفت
چو خورشید بنمود روی از نهفت
ز دریا یکی کشتی آمد برون
سه مرد دلاور به کشتی درون
ز کشتی سوی کوش بشتافتند
مر او را چو بیانجمن یافتند
از ایشان یکی گفت باید که شاه
ز دشمن تن خویش دارد نگاه
که ضحّاک شه را فریدون ببست
بیامد به تخت مهی برنشست
فزون از هزاران تبارش بکشت
بر او بخت یکبارگی شد درشت
دل کوش گفتی ز تن برپرید
بلرزید و بر کس نکرد او پدید
چو شب گشت با ویژگان برنشست
گریزان به دریای چین درنشست
بماندند رخت و سپاه و بنه
نه از میسره یاد و نز میمنه
تنی پنج شش زآن اسیران کوه
که از بند بودند گشته ستوه
سوی شاه طیهور رفتند تیز
که شد پیلدندان به راه گریز
تو ایدر چرایی نشسته دژم
که یزدان سرآورد بر تو ستم