یکی روز از بیشه شاه آتبین
بیامد به در با دلیران کین
ز ناگه بدو لشکری بازخورد
برآمد ز لشکر ده و دار و برد
بکردند رزمی چنانچون سزید
بسی کشته آمد ز هر سو پدید
فراوان بکوشید و مردی نمود
چو آمد زمانه، ز مردی چه سود؟
به رزم اندرون نامور کشته شد
وز ایرانیان بخت برگشته شد
دو فرزند او نیز با او چو ماه
در این رزم گشتند، هر دو تباه
سر هر سه از تن چو برداشتند
به درگاه ضحّاک بگذاشتند
برون کرد مغز سرش در زمان
خورش داد ماران هم اندر زمان
فرارنگ دلخسته شد زآن میان
نهان با تنی چند از ایرانیان
...............................
...............................
فریدون نه آگاه از این بُد که چیست
گذشته بر این روز سالش ز بیست