ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۹۲ - پرورش اسب در سرزمین طیهور

بدانست طیهور کآن شیر دل

شد از کار نخچیر توران خجل

بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ

نگر تا نداری دل خویش تنگ

که امروز بگذشت از تو شکار

به چنگ تو آید دگر روزگار

نه کیدی ز تو دور سستی رسک

که نخچیر دارد از او تا درنگ

ستوران ما هم بکردار باد

که دارند از اسبان آبی، نژاد

به نخچیر برنگذرد زو شکار

سگ و یوز ما را نیاید بکار

بپرسید کاین رای چون آورید

که اسبان ز دریا برون آورید

بدو گفت طیهور، گاهِ بهار

فرستم فراوان به دریا کنار

از آن بادپایان تازی نژاد

به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد

ببندندشان پیش خود هر کسی

نگهبان گمارم بدیشان بسی

ز دریا برآید شب تیره اسب

دمان و دنان همچو آذرگشسب

چو بوی تن مادیان بشنود

چو باد دمان سوی ایشان شود

کند گشنی و بازگردد به آب

پشیمان شود، بازگردد به آب

بتازد بدان، تا کندشان تباه

کند آتش آن کس که دارد نگاه

چو چشم افگند سوی آتش بجای

بماند، گریزان شود بازجای

از آتش به دریا جهان گردد اوی

به یک دیدن از بدنهان گردد اوی

از آتش بترسد بدان سان ستور

نترسد، همی مردم روز کور

چه سنگین دلند این شگفت آدمی

که از هول آتش نباشد غمی

همه ساله دربند آرد به زه

وزین هر دو کیتی به روی بزه

بهار دگر کرّه آرد پدید

از آن اسب آمد که خسرو شنید

به ده سالگی زیر زین آوریم

ز دریا ستوران چنین آوریم

به آب اندرون همچو ماهی روان

به کهسار بر چون پلنگان دوان

به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد

تواند شدن گر برآید اسد

ز گفتار او خیره گشت آتبین

همی گفت کاری شگفت است این

همان گه بفرمود طیهور شاه

که هر چند نخچیر دارد سپاه

برابر همان سربسر بخش کرد

ز شادی رخ سرکشان رخش کرد