ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۹ - پرورش کوش

ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی

زنش سوی پروردن آورد روی

گهی کوش و گه پیل دندانش خواند

که هر دو همی جز به پیشش نماند

به فرهنگ دادش چو شد هفت سال

برآورد کودک همه شاخ و یال

برآمد دو سال و نیاموخت هیچ

همی کرد تیر و کمان را بسیچ

یکی خویشکامی برآمد درشت

همی زد همه کودکان را به مشت

مر او را همه کس همی خواند دیو

از او گشت فرهنگ دان با غریو

سوی آتبین رفت استاد او

بنالید از آن رنج و بیداد او

بدو آتبین گفت کای نیکمرد

سرخویشتن گیر و گِردش مگرد

که او دیو زاد است و دژخیم و تند

به فرهنگ باشد دل دیو کُند

بمانید تا چون بود کار او

بود کار در خورد دیدار او

دل سخت و خوی بد و روی زشت

چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت

چو کودک ز ده ساله برتر گذشت

به تیر و کمان کرد آهنگ دشت

ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید

پیاده دوان اندر ایشان رسید

گرفتش همی پای و زد بر زمین

ز کارش همی خیره ماند آتبین

شکارش همه شیر بود و پلنگ

پلنگش چو روباه بودی به چنگ

چو شد پانزده ساله گشت ارجمند

برآمد بسان درختی بلند

چنان شد به مردی همی در سپاه

نشد پیش او کس به آوردگاه

ز تیرش نشد مرغ پرّان رها

ز تیغش نیامد رها اژدها

همی گشت از این گونه چرخ بلند

نشد کوش سیر از کمان و کمند

به کار سواری همی برد رنج

چو سالش برافزون شد از سی و پنج