چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا اندر آورد بی ترس و باک
من از تخم جمشیدم ای شاهزاد
نمانده ست جز من کسی زآن نژاد
بدان روزگاران چو گردان سپهر
ز جمشید ببرید پیوند و مهر
جهان شد به فرمان ضحّاک دیو
ز هر سو برآمد ز دیوان غریو
ز گیتی ز یزدانپرستان نشان
گسسته شد از بیم جادوفشان
رخ بخت جمشید بیرنگ شد
بر او بر ز هر سو جهان تنگ شد
زن خویش را با دو فرزند خویش
فرستاد با خویش و پیوند خویش
به جایی که ارغونش خوانی ز چین
همه بیشه بینی سراسر زمین
حریر است ارغون میان اندرش
که نتوان پریدن عقاب از برش
زنش دختر شاه چین بود نیز
بدو داد گنجی ز هرگونه چیز
به هنگام رفتن سپه را بگفت
که این راز دارید یکسر نهفت
مرا هر دو فرزند چون دیدهاند
به مردی و دانش پسندیدهاند
ولیکن ز «فارک» نیاید پدید
یکی شاه کاو کین تواند کشید
ز «نونک» پدید آید آن شهریار
که از دیوچهره برآرد دمار
ز ضحاک جادو کشد کین من
جهان تازه گرداند از دین من
پرستش مر او را کنید از جهان
که گردون بسی راز دارد نهان
چو بشنید فارک ز جم این سخُن
یکی رای شایسته افگند بن
به جم گفت کای شهریار زمین
گر این داستان بود خواهد چنین
مرا پادشاهی نخواهد رسید
چنین آمد از چرخ گردان پدید
به یزدانپرستی مرا ره نمای
چو بیبهرهام زین سپنجی سرای
ز شاهی چو نونک همی برخورد
بود کآن جهانی ز من نگذرد
ز فارک چو بشنید جم این سخن
بر او تازهتر شد جهان کهن
سه دفتر بدو داد شاه بلند
سراسر همه پر ز علم و ز پند
همه صحف پیغمبران خدای
نبشته به خط شه پاکرای
بدو گفت کاین هر سه را کار بند
چو خواهی که باشی تو دور از گزند
از این هر سه گر کاربندی یکی
به یزدان رساند تو را بیشکی
به ارغون فرستادشان ز آن سپس
بدان تا نبینندشان هیچ کس