ببینند تا اختر دخترش
کزو بود تازه سر و افسرش
چگونه بود با جهان پهلوان
به هم درخور است اختر هردوان
ستاره شمر رفت طالع بدید
از آن خرمی لب به دندان گزید
بیامد به نزدیک خسرو بگفت
که دخترت با نیک بختست جفت
ازین دختر شاه و از پهلوان
یکی گرد پیدا شود در جهان
جوان مرد و گردنکش و نامور
خردمند و با هنگ و اورنگ و فر
شود زنده زو نام سام سوار
درخت بزرگیش آید به بار
بود شاه بر کشور نیم روز
بود مهتر و گرد و گیتی فروز
شود بر همه کام فرمانروا
نباید که اندوه برد پادشاه
چو بشنید فرطورتوش این سخن
شکوفید چون نرگس اندر چمن
دو گنج گرانمایه بگشاد در
که میراث بودش ز پنجم پدر
همه سر به سر لعل و فیروزه بود
ز یاقوت و از گوهر نابسود
عقیق و زبرجد فزون از شمار
سراسر بفرمود کردند بار
از آن صد شتروار کردند بار
همان فرش گستردنی صدهزار
ز آلات بزم و ز آلات خوان
بدین گونه فرمود شاه جهان
دو صد ا زهمان ترک خورشید روی
کنیزک دو صد نیز با رنگ و بوی
همه بندگان با کلاه و کمر
پرستار با افسر و طوق زر
دگر جوشن و ترگ و برگستوان
ز خفتان و از درع و تیر و کمان
دو ششصد هم از اسب تازی نژاد
که برگرده شان گرد ننشاند باد
بدین گونه از بهر گرد جوان
فرستاد آن شاه روشن روان
سپاه ورا از بزرگان و خورد
چه از زیر دستان و مردان گرد
به اندازه خلعت فرستادشان
بسی خوبی و نیکویی دادشان
از آن پس برفتند دانشوران
خردمند و فرخنده با موبدان
به آیین نشستند بر کاخ شاه
همه موبدان و شه نیک خواه
جوان سرافراز خواندند پیش
چنان چون بد آیین پاکیزه کیش
یکی عقد بستند با داد و رای
به خوشنودی پاک کیهان خدای
از آن پس بشد مادر ماهروی
به آرایش چهره آرزوی
بیاراست آن سرو گلبوی را
دلارام جان بخش مه روی را
به کردار خورشید در صبحدم
که بزداید از جان رنجور غم
مراو را به آیین بیاراستند
همه هرچه بهتر بدو خواستند
به زیباییش زهره اقرار کرد
برو لطف طبع خود ایثار کرد
دگر بود در چرخ شعری نگار
بدو کرد خورشید یکسر نثار
به مژگان و ابروش بهرام پیر
کمان داد و هم ناوک و تیغ و تیر
بدان گونه گشت آن بت آراسته
که مه زآسمان کرد ازو خواسته
چو زآرایش او بپرداختند
به خوبی همه کار او ساختند
برفتند صد خادم پاک رای
خردمند و داننده رهنمای
ابا صد کنیزک ز ایوان شاه
بیاراسته همچو خورشید و ماه
عماری زرین ببردند صد
بدان سان که شایسته دیدی خرد
برفتند رامشگران بی شمار
جهان بد پر از رامش و میگسار
سر و پای رامشگران سر به سر
همه لعل و گوهر بد و سیم و زر
یکی پای کوب و یکی چنگ زن
یکی باده وش و یکی خوش سخن
یکی عنبرافشان یکی مشکبار
یکی باده نوش و یکی در خمار
زمین پرنگار از کران تا کران
پر از زخمه رود خنیاگران
بدین سان بدیدند مه روی را
سهی سرو خورشید گلبوی را
به نزدیک آن پهلو نامور
جهانگیر از تخمه زال زر
فرامرز چون آن صنم را بدید
ز شادی دل اندر برش برتپید
بماند اندر آن چهره دلفروز
به فیروزی آن پهلو نیمروز
شده شاد دل یافته کام و نام
به کام دل خویش برداشت جام
یکی سال آنجا به شادی بماند
ز هرگونه ای آرزوها براند
سر سالش آمد به دل آرزوی
که با لشکر آرد سوی راه روی
به دیدار باب آمدش رای سخت
دگر شاه فیروز فرخنده بخت
پدر نیز در آرزو روز و شب
گشادی به یاد فرامرز لب
هم از زال و خویشان و پیوند او
پر از درد بودند و پر آب روی
چه گفت آن خردمند با نام و جاه
چو در غربت افتاد یک چندگاه
که در غربت ار شهریاری کنم
به هر آرزو کامکاری کنم
چو یاد آمدم جای آرام خویش
برو بوم خویشان با کام خویش
مرا دل از آن شادی و ناز و کام
شود تلخ و گردد پر از زهر جام