دگر روز چون شید زد بر درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
ز اندیشه دل دور و از غم بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
ز افسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که باشد ازو سر به سر عدل و داد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازو هم بدو جست باید پناه
ز خورشید و از ذره تا پیل و مور
ز خاک سیه تا به کیوان و هور
به یکتایی او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است و نام نژاد
گرانمایه گرد با فر و داد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
ز دست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد و رای
چو فردوس در گاه شادی نمای
به سان بهشتی بیاراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان و مهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار و شیراوژن و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سر مایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
ز گفتار شیرینش رامش بریم
ز پیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
ز گفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر و وفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
ز هرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی گمان
ز لعل و ز پیروزه و سیم و زر
ز یاقوت و لؤلؤ و در و گهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
ز شمشیر و از جوشن و درع و خود
ز برگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
ز یوز و ز شاهین و از چرخ و باز
سیه گوش و از باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد و اسب و کمر
ز هرگونه دینار و زر و گهر
گسی کردشان بار آن شادمان
برفتند پر آفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطورتوش
سپهدار با دانش و رای و هوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادوگری و به نیرنگ و پوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پر از دیو کردند و پر گرگ و شیر
پر از جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای و داد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
از آن پس سیه دیو نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند