سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۵۲ - رسیدن فرامرز به کلان کوه و جنگ با دیوان

چو چندین برآسود گرد دلیر

ز جا اندر آمد به کردار شیر

سوی مرز چین روی بنهاد تفت

شب و روز ناسوده در راه رفت

یکی کوه بد اندر آن راه سخت

کلان کوه خواندی ورا نیکبخت

چو آمد به نزد کلان کوه خوار

بدان در نگه کرد گرد سوار

دژی دید بگذشته سر از سپهر

کجا بر درش حلقه ای بود مهر

زحل پاسبان و مهش پرده دار

همان تیر و بهرام سالار بار

سپهبد چو آن برزکه را بدید

پراندیشه لب را به دندان گزید

شنیده بد از زال و سام سوار

که در مرز چین هست یک کوهسار

یکی کوه باشد که چرخ برین

ازو برگذشته به روی زمین

کلان کوه خواند ورا رهنمای

یکی پر زیان کوه با هول جای

بدو برز دیوان فراوان گروه

که از رزمشان کوه گردد ستوه

ز دیوان و جادو هزاران هزار

که آن را مهندس نداند شمار

که هریک ازیشان یکی لشکرند

ز پیلان جنگی دلاورترند

یکی دیو جادو سپهدارشان

به هر نیک و بد شاه و سالارشان

به فرمان او بود یکسر گروه

بدی کشور چین از ایشان ستوه

به هنگام شاه آفریدون گرد

سپهدار گرشسب با دستبرد

مگر باج بستد از آن جادوان

دگر کس نرفت از پی پهلوان

چو آنجا رسید آن یل نامور

نهانی همی گفت کای دادگر

به قدرت چنین جا تو آری پدید

در بسته ها را تو باشی کلید

از آن پس سپه را فرودآورید

سراپرده نامور برکشید

خبرشد به نزد شه جادوان

که آمد ز مردم سپاه روان

سپه کرد و آمد ز هامون به کوه

زمین شد ز آسیب دیوان ستوه

چو آمد به نزدیک آن سرفراز

یکی ابر بست از بر کوهسار

درافتاد در دشتگه زلزله

کجا جان همی کرد تن را یله

ز آواز دیوان و از تیره گرد

ز غریدن کوس و اسب نبرد

پر آواز رعدست گفتی جهان

و یا روز در تیره شب شد نهان

فرامرز چون کار از آن گونه دید

برآشفت و از کین صفی برکشید

جهان آفرین را فراوان بخواند

همی گرد کینه به مه برفشاند

بفرمود تا بوق و کوس نبرد

زدند و به رزم اندرون حمله کرد

کشیدند شمشیر و زوبین و گُرز

دلاور سوراران با دستبرد

ز گرد سپه تیره گشت آفتاب

ز خنجر جهان بود دریای آب

چکاچاک خنجر بد و گُرز و تیر

زمین شد به خون سر به سر آبگیر

جهان یکسره همچو دریا نمود

نهنگ اندرو گُرز و شمشیر بود

سنان بود ماهی کمند اژدها

وزو تیر پران چو مرغ از هوا

سواران چو کشتی از آن نامجوی

روان کرده از خون به هر جای جوی

چو دریا برآورد از حمله موج

شدی سرخ رخسار مه را به اوج

فرامرز گردنکش پهلوان

به اندک زمان با سپاهی گران

از آن لشکر جادوان بی شمار

بکشتند بسیار در کارزار

بدانگه که تیره شب آمد به تنگ

گوان بازگشتند یکسر ز جنگ

فرامرز روشن دل نامور

طلایه فرستاد بر دشت و در

دگر روز چون مهتر سوز چهر

بگسترد بر خاک تاریک مهر

دو لشکر دگر باره بر هم زدند

تو گفتی به نی آتش اندر زدند

بر آمد درخشیدن تیغ تیز

زمین از نهیب آمد اندر گریز

از آن جادوان با خروش و غریو

دلیر و ستیزنده و نره دیو

به تن هریکی همچو کوه سیاه

ز پولاد و آهن قبا و کلاه

خروشان ز لشکر برون آمدند

تو گفتی به آتش درون آمدند

ز گردان ایران دو چل کشته شد

کجا روز جنگ آوران گشته شد

فغانی برآمد ز ایران سپاه

بر ایرانیان گشت گیتی تباه

ز آوردگه روی برگاشتند

دلیران همه جای بگذاشتند

خبر شد بر پهلوان دلیر

که از حمله دیو بگریخت شیر

سپهبد به ابرو برآورد چین

سرش پر ز خشم و دل اندوهگین

برانگیخت پولاد سم بارگی

به نیزه درآمد به یکبارگی

بر آن نره دیوان یکی حمله برد

بدرید گفتی زمین در نبرد

یکی را بزد نیزه ای بر کمر

کزان نیمه پشتش آمد به در

بیفتاد هم در زمان جان بداد

به کین سر سوی آن دو دیگر نهاد

سوی گُرزه گاو سر دست برد

دگر دیو را با زمین کرد خورد

بیامد بر دیگری با شتاب

به دست اندرش خنجر نیم تاب

بزد بر سرش تا میان دو پای

به دو نیمه شد دیو مانده به جای

بدانگه که بر خود بپیچید دیو

بیفتاد از وی برآمد غریو

یکی سهمگین دیو با یال و توش

کزو بود گفتی جهان در خروش

خروشان بیامد بر پهلوان

بدرید گفتی به شورش جهان

درآویخت با شیر درنده دیو

دلاور جوان سرافراز و نیو

یکی حمله بر دیو وارونه برد

چنان چون بود کار مردان گرد

بزد بر سرش گُرزه گاو روی

تو گفتی بیفتاد کوهی به روی

چنان بد گمان فرامرز شیر

که سرش اندر آمد ز بالا به زیر

شد از جادوی چون یکی اژدها

بدان سان کزو کس نیابد رها

خروشید و بر پهلوان حمله کرد

ز میدان کینه برانگیخت گرد

زبان کرد بیرون چو ماری سیاه

شد از تف زهرش جهانی تباه

بترسید ازو پهلو رزم جوی

کمان کرد بیرون گو کینه جوی

برآمد بر اژدها با خدنگ

بدان سان که بر غرم تازد پلنگ

ز چاچی کمانش ببارید تیر

ز تیرش بر خاک شد آبگیر

بزد بر سرش خنجر جان ستان

به دو نیمه کردش ز سر تا میان

چو زان دیو جادو برآورد گرد

وز آن لشکر جادوان حمله کرد

چو ایرانیان آنچنان دستبرد

بدیدند از آن شیروش مرد گرد

کشیدند از کین همه تیغ تیز

ز دیوان برآمد دم رستخیز

بکشتند چندان از آن جادوان

که کس کوه و صحرا و هامون رمان

هزیمت شد آن لشکر بی کران

نماند هیچ بر دشت از آن جاودان

گریزان برفتند در غار کوه

ز شمشیر شیر دلاور ستوه

سپهبد همی تاخت چون نره شیر

یکی کوه پیکر سمندش به زیر

برین گونه تا شد به پای حصار

برآورد از آن نره دیوان دمار

در دژ ببستند جنگ آوران

ببارید از آن کوه سنگ گران

فرامرز از آن جایگه بازگشت

بیاورد لشکر بدان پهن دشت

شب آمد بیاسود در رزمگاه

طلایه فرستاد هر سو به راه

چو شد روز روشن سپه برنشاند

به تیزی سوی جنگ جادو براند

پراندیشه آمد به جای نبرد

کزان دژ چگونه برآرند گرد

بسی گشت در گرد دژ چاره جوی

ندید اندرو چاره ننمود روی

همی گفت ای داور داوران

مرا راه ده سوی بدگوهران

نیایش بسی کرد و شد باز جای

غمی گشت از آن دیو ناپاک رای

در اندیشه آمد پر از غم برفت

همی بود نومید و با درد خفت