سپه را همه گرد کرد و برفت
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین و همه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چو از پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وز آن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
در آن کوه گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چو مرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فراوان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هر که خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن ارغوان