ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
ز دادش هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است و فیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدید آمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
ز بهر فزونی و سود و زیان
برآراستم بر سوی زنگیان
ز ناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وز آن جای بر خشک رفتم بسی
بر آن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج و آز
پر از هول و بی آب و راه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وز آنجا به کشتی نشستم دگر
به جان راه جوی و به دل چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سر بختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه فریادرس
ز ناگاه کشتی ز باد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چو از بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد بتر هست کاید به روی
چو شد غرق کشتی ز باد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کز آن شاخ گفتی جهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
ز شاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کز آن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
ز ابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه ز بخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار یزدان گزین
بر آن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پرهای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از بر آن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
ز پرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
ز بالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر ز درد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فر و به بخت تو گردم رها
فرامرز یل ماند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
از آن پس بدو گفت دلشاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج و از باد تیز
ز من گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنید آن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان و گروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی ما یکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای و کام
جهان دیده سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زو برآید مگر
که او است گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
ز کوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد و غم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه و درنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ نزد تو رام