سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۴۱ - رزم فرامرز با شیران و کشته شدن شیران به دست فرامرز

چو چندی ببودند و خوردند شاد

گو نامور گرد فرخ نژاد

چنین گفت با نامداران کین

که ناید پسند جهان آفرین

که ما سر به آسایش اندرنهیم

دل و جان به یکباره رامش دهیم

وگر مردمان در غم و رنج و درد

بمانند با انده و باد سرد

گرفتار و در پنجه گرگ و شیر

ندارد پسندیده مرد دلیر

بدان مرز باید شدن چند گاه

ببندیم بر شیر و بر گرگ راه

کنم آن بر و بوم از ایشان تهی

از آن پس نشستیم ابا فرهی

مهانش همه پاسخ آراستند

به نوعی برو آفرین خواستند

که ای نامور گرد به روزگار

پناه تو دادار پروردگار

همه نیکویی باد فرجام تو

بگسترده گرد جهان نام تو

بدان ره که داری برو کت هواست

تو برگیر کوپال فرمان تو راست

تویی در جهان پهلوان سر به سر

ز تو گشت پیدا به گیتی هنر

پناه کهانی و پشت مهان

فروزنده از توست تاج کیان

تو کردی تن اژدها زیر خاک

ز گرز تو گردد دل کوه چاک

ز تیغ تو هامون چو دریا شود

درازی گیتی چو پهنا شود

بر تیر تو شیر و گرگ ژیان

چه سنجد چو تو بر زه آری کمان

ز بدها همه رستگان را تویی

که با مهر و برزی و با فرهی

یکی نام کردی تو در قیروان

که تا هست گیتی نماند نهان

همه مرز و کشور تو را بنده شد

همان جان بس کس ز تو زنده شد

جهاندار بادا نگهدار تو

خرد باد در نیک و بد یار تو

ز جان تو چشم بدان دور باد

همی دشمنت چشم و دل کور باد

ستایش چو کردند و شد اسپری

نشستند گردان به رامشگری

سپهبد چو بر زد به ماهی سنان

درخشان شد از وی سراسر جهان

نشست او بر مسند لاجورد

بگسترد برخاک یاقوت زرد

سپهبد فرامرز رزم آزمای

به زین کیانی برآورد پای

بفرمود تا لشکرش سر به سر

ببستند بر رزم شیران کمر

بیامد سوی بیشه با لشکرش

سپاه و سپهبد به پیش اندرش

همی راند لشکر یل سرفراز

گرازان و تازان ابا یوز و باز

ز گرد سپه آسمان شد کبود

همه کارشان بزم و نخجیر بود

بدین سان بپیمود سه روز راه

به بیشه چو تنگ اندرآمد سپاه

بر آن مرغزار از بر جویبار

بفرمود شیر اوژن نامدار

سراپرده مهتر نیک بخت

کشیدند پیش گل افشان درخت

سوی بیشه آمد سپهدار شیر

تنی چند با او یلان دلیر

بدان مردمان آگهی رفت ازو

به بیشه سوی او نهادند روی

بزرگان و گردان آن بوم و بر

برفتند نزدیک آن نامور

چو دیدند روی جهان پهلوان

خروشی برآمد ز درد از مهان

بنالید هرکس ز تیمار و درد

همی هرکس از درد دل یاد کرد

از آن زشت پتیارگان شیر و گرگ

چنان پرزیان دشمنان سترگ

بگفتند با سرفرازان دلیر

که ای پیل وش مهتر نره شیر

ببخشای بر ما که بیچاره ایم

گرفتار در چنگ پتیاره ایم

درین کشور ای مهتر رزم ساز

فراوان بزرگان گردن فراز

ببستند شمشیر کین بر کمر

بسی نامداران پرخاشخر

برفتند کردند پس آزمون

سرانجام گشتند از ایشان زبون

به بیچارگی رزم بگذاشتند

به ناکام از آن روی برگاشتند

همانا که دارنده دادگر

فکندست مهری بدین بوم و بر

که چون تو گو شیردل مهتری

دلاور سواری و کندآوری

بدین کشور و مرز کردی گذار

بدان تا برآید ز دست تو کار

درین مرز چندان بدی دشت و کشت

که بودی زمینش چو باغ بهشت

پر از آب و کاخ و پر از چارپای

همه باغ پر سبزی و پر گیای

چه دشت و چه دریا چه هامون کنار

بهشتی بد این بیشه و مرغزار

سراسر به چنگ ددان شد خراب

نبینیم روشن رخ آفتاب

تهی شد جهان یکسر از جانور

چه در زیر کوه و چه در دشت و در

کنون ای سرافراز دشمن فکن

سپهدار پور گو پیلتن

ببخشای بر جان بیچارگان

ببین بیگناهان و غمخوارگان

که دارنده یزدان فیروزگر

به پاداش این نیکویی سر به سر

تو را جاودان زندگانی دهاد

در آن زندگی کامرانی دهاد

کسی کش به نیکی بود دسترس

نباید که آن بازدارد ز کس

به ویژه ز تخم جهان پهلوان

سرافراز و با دستگاه و توان

که داند که نیکی بهست از همه

چه کهتر چه مهتر شبان و رمه

که هر کس که او تخم نیکی بکاشت

ازیدر نشد تا برش بر نداشت

چنین گفت دانای نیکو سخن

که نیکی کن آنگه به دجله فکن

سپهبد بپیچید از آن درد و غم

بدیشان که بودند از غم دژم

به دلش اندرآمد از آن کار درد

هم اندر زمان کرد ساز نبرد

بفرمود تا بادپای دلیر

کجا گاه آورد بودی چو شیر

برو برنهادند زین پلنگ

همان برکشیدند از کینه تنگ

ببردند با جوشن و درع و خود

بپوشید گرد نبردآزمود

ببردند با جوشن ودرع و خود

بپوشید گرد نبردآزمود

برافکند برگستوان بر سیاه

برآمد زجا گرد لشکر پناه

ابا ترک و جوشن برآمد به زین

برآورد از خشم چین بر جبین

به دست اندرش گرزه گاوسر

میان بند کرده به زرین کمر

بیامد سوی بیشه گرد دلیر

چو تنگ اندرآمد به کردار شیر

بغرید غریدن سهمناک

کز آواز او شد دل کوه چاک

چو شیران ز بیشه گشادند گوش

از آن نعره دلشان برآمد به جوش

خروشان ز بیشه برون آمدند

درو دشت و هامون به هم برزدند

چو دیدند پیل ژیان را بر اسب

دمنده به کردار آذر گشسب

به کینه سوی او نهادند روی

سپهدار گردافکن و رزمجوی

کمان بر زه آورد و تیر خدنگ

که چون آب بد پیش پیکانش سنگ

به چرخ اندرون راند بر ماده شیر

ازو شیر ماده شد از جنگ سیر

ز سینه گذر کرد بر روی پشت

بیفتاد بر چار زخم درشت

دد تیزدندان چو دیدش که جفت

بدان زخم بر خاک تیره بخفت

بیامد بر پهلوان سوار

یکی گرد برخاست از کارزار

کز آن گرد روی زمین تیره شد

درو چشم شیر ژیان خیره شد

چو آمد سوی پهلوان نره شیر

همی خواست آرد چو آن را به زیر

جوان خردمند بیدار دل

کشید از میان خنجر جان گسل

چو شیر اندرآمد بزد بر سرش

به یک زخم دو نیمه شد پیکرش

چو افکنده شد آن دو شیر ژیان

بیامد سوی چشمه مرد جوان

گشاد از میان آن کیانی کمر

برون کرد خفتان و جوشن زبر

زبهر نیایش سرو تن بشست

یکی جایگاه پرستش بجست

بیامد بغلطید بر خاک دیر

چنین گفت کای داور دستگیر

ز هر بد تویی بندگان را پناه

تو دادی مرا مردی و دستگاه

توانایی و گردی و فر و زور

بدان کام از گردش ماه و هور

تو بخشیدی ار نه به خود خوارتر

نبینم به گیتی همه سر به سر

ز داد تو یک ذره مهری شود

ز فرت پشیزی سپهری شود

هم از خشم تو کوه ریزان شود

ز قهر تو ناهید بی جان شود

کمی و فزونی و نیک اختری

بلندی و پستی و کندآوری

غم و انده و رنج و تیمار درد

بهی و بزرگی به زن هم به مرد

ز داد تو هست از همه هر چه هست

بجز تو کسی را بدین نیست دست

بپوشید از آن پس سلاح نبرد

سوی لشکر خویشتن رای کرد

دو چشم همه نامداران به راه

که کی بازگردد یل رزمخواه

به فیروزی از رزم شیران نر

به خنجر ز تنشان جدا کرده سر

چو دیدندش از دور کامد دمان

به شادی برآمد ز گردان فغان

ستایش کنانش برفتند پیش

بدو آفرین بود از اندازه بیش

فرودآمد از اسب گرد دلیر

دو تن را بفرمود تا همچو شیر

بتازید در دشت آوردگاه

وز آن کوه پیکر ددان سیاه

دو دندان که بد چون دو نیش گراز

کشیده بیارید زی شهر باز

برفتند و دیدند چون کوه کوه

دو پتیاره دیدند بس با شکوه

بکندند دندان ها چون ستون

دراز و فزون تر ز ران هیون

ببردند هرکس که آن را بدید

بر آن پهلوان آفرین گسترید

بزرگان مرز و سر قیروان

یکایک شگفتی نمودند از آن

همی گفت هرکس که این شیر مرد

سرکوه خارا درآرد به گرد

از این شیروش چشم بد دور باد

بماناد جاوید و فیروز باد

جهان از چنین یل مبادا تهی

کزو تازه شد روزگار بهی

پسر کز نژاد تهمتن بود

دلیر و یل و دشمن افکن بود

بدین داستان زد جوان دلیر

که از شیر ناید بجز نره شیر

چه آید ز آتش بجز تف و تاب

جهانی بسوزد چو گیرد شتاب

به تیزی فرامرز چون آتش است

جهان گیر و تند و یل سرکش است