بدان خرمی بازگشتند شاد
به کشتی نشستند مانند باد
سوی مرز خاور کشیدند رخت
خبر شد از ایشان بر شاه تخت
بیاراست لشکر سوی کارزار
سپه بد ز زنگی فزون از شمار
سپاهان کوشنده کوه کوه
که دیده ز دیدارشان بد ستوه
به بالا چو کوه و به چهره چو دیو
زبون بود در جنگشان نره دیو
نبد آلت رزمشان دستگیر
نه اسب و نه جوشن نه گرز و نه تیر
به چنگ اندرون استخوان داشتند
که در رزم بر کوه بگذاشتند
ز شمشیر و از نیزه و گرز و تیغ
نبدشان به هنگام مردی گریغ
دمنده بدان رزمگاه آمدند
دلاور به جنگ سپاه آمدند
فرامرز چون دید از آن گونه کار
برآراست لشکر یل نامدار
بر آن زنگیان رزم و پیکار کرد
برآورد از جان بدخواه گرد
یکی گرد برخاست از دشت جنگ
که بگرفت از روی خورشید رنگ
سپهبد چنین گفت با سروران
که نه تیغ باید نه گرز گران
به تیر و کمان رزم جویید و بس
که یزدان بود یار و فریاد رس
برآمد غریو و خروش از سپاه
یکی ابر بر خاست در رزمگاه
ببارید از آن ابر باران مرگ
نبد زخم جز بر تن و تار و ترگ
نگون شد ز زنگی بسی سروران
نگشتند از جنگ ایران سران
به نزدیک ایران سپاه آمدند
پر از کینه و رزمخواه آمدند
سپهبد بفرمود تا تیغ تیز
کشند و برآرند از کین ستیز
کشیدند شمشیر و گرز گران
بیامیخت با هم سپاه گران
ز دیدار زنگی و گرد سپاه
چنان بود تیغ اندر آوردگاه
که بر ابر تیره درخشنده برق
همی آمدی بر سر و یال و فرق
بسی نامداران ایران و زنگ
بدادند سر از پی نام و ننگ
سه روز و سه شب جنگ بد زین نشان
شده خنجر و استخوان سرفشان
چهارم یکی باد برخاست سخت
به هامون برآورد گردی ز بخت
بزد بر تن لشکر زنگیان
یکی حمله کردند ایرانیان
سپهبد سوی خنجر آهنگ کرد
برآورد و از لشکر زنگ گرد
سپاهش بدین سان همه هم گروی
سوی لشکر دشمنان کرد روی
به شمشیر از آن لشکر نامدار
بکشتند بسیار در کارزار
چو دریای الماس شد کان لعل
سرکشته فرسود در زیر نعل
سپهبد فرامرز روشن روان
به چنگ اندرون تیغ همچون کیان
به هر زخم ده سر فکندی به دوش
ز بانگش سراسر جهان پرخروش
به سیری رسید آن سپاه دلیر
گریزان برفتند بالا و زیر
چو نوگوسفندان ز چنگال گرگ
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
به تاراج داد آن همه بوم زنگ
جهان بر دل زنگیان کرد تنگ
همه دشت از ایشان سر و پا و دست
به زیر پی پیل نر کشته پست