سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۳۳ - سئوال چهارم فرامرز از برهمن

سپهبد چو بشنید گفتار او

به دل خرم از کار و دیدار او

دگر گفت کای پیر دانش پژوه

چه چیز است نیکو میان گروه

کزو دل بود تازه و شادمان

پسندیده نزد خدا باشد آن

چنین گفت کان شش فرشته بود

که از نور یزدان سرشته بود

نخستین ازو داد و انصاف دان

که باشد خردمند از او شادمان

کلید در کام دادست و بس

به بیداد هرگز مزن یک نفس

ز خود دادن بهره نیک و بد

به از هرچه گویی به نزد خرد

اگر داده باشی ای نامجوی

شوی بر همه آرزو کامجوی

ره رستگاری ز دیو پلید

ز کردار خوبی بیامد پدید

دوم ای هنرور دگر شرم دان

در خوبی و راه و آزرم دان

کجا شرم بخشایش ایزدیست

ز بی شرم و آزرم باید گریست

چو با شرم باشی و آهستگی

به آهستگی نیز شایستگی

تو را نزد دانا بود آبروی

بود پیش تو هرکسی راهجوی

ره پاک یزدان بود پیش تو

فروزنده دارد دل و کیش تو

سیم نیکخویی به از هرچه هست

که خوشخو بود بی گمان حق پرست

بود سال و مه خرم و تازه روی

دگر مردمان خوش به دیدار اوی

به جان هرکسی دوستدارش بود

به هر نیک و بد غمگسارش بود

ز هر کام دستش نماند تهی

به دوزخ نهد روزگار بهی

نکو خواه مردم بود روز و شب

به گفتار نیکو گشاده دو لب

نداند غم و رنج و اندوه و درد

نه تیمار و اندیشه نه راه سرد

چهارم تو نیکی و رادی شناس

که رادی به یزدان بود با سپاس

ز رادی فزونی و هم مهتریست

همه خوبی و نیکی و بهتریست

همه روزه خرم ز کردار خود

پسندیده کار مردم پر خرد

جوان خردمند برتر منش

به گیتی ز کس نشنود سرزنش

به هر دو سرا خرم و نیک نام

ز یزدان بیابد همه ناز و کام

به پنجم هنر بردباری نکوست

چه با خویش و بیگانه دشمن چه دوست

کجا بردباری سر مردمیست

به نابردباران بباید گریست

تو را در دل هرکسی جا کند

بر دوستانت دل آرا کند

خردمند پیروز با سنگ و هنگ

به نیک و بد خود شتاب و درنگ

به هوش و به اندیشه سنگ و رای

درآرد زمین و زمان زیر پای

هر آن آرزو کاندر آرد به دل

ز امید هرگز نگردد خجل

ششم بهتر از پارسایی بدان

کزو نیکنامی بود جاودان

زبان و دل و دست و چشم از خرد

شناسا بگردد به کردار بد

نگوید بد و نیز بد نشنود

همیشه به گفتار بد نگرود

بدو نیک گیتی برش با خطر

نه دینار جوید نه در و گهر

همه روزه ترسان به گفتار زشت

به امید کز حق بیابد بهشت

به امید آمرزش کردگار

هراسان گذارد همه روزگار

همین است ای نامور پهلوان

که گفتم به نزد تو روشن روان

چو گفتار داننده آمد به بن

به پایان رسانید ز هر در سخن

فرامرز گفتا که شادان زی

همیشه ابا نیکی و فرهی

برهمن از آن پس به پدرود کرد

فرامرز را گفت او سود کرد