چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
ز ملاح پرسید آن پاک رای
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
خورش کم کنند آنچه آید به کار
ز بیخ گیا باشد و میوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
ز نا آمده کار و نگذشته هم
ز چیزی که خواهد بدن بیش و کم
ز هر چه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
به ساحل چو آمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر و جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
ستایش نمودند و پوزش بسی
بر آن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر ز مهر
ز یزدانت باد آفرین و درود
ز نیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر بر تو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
خنک این جزیره به فر تو شیر
برهمن نگردد ز روی تو سیر
که خشنود گردد ز ما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
ز درویشی خویش یک سو شویم
ز راه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
پذیرفت ازیشان سپهبد سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کز آن پس که دیدم بسی رنج و درد
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد ز ما رنجه کس
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش