سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۲۲ - عاشق شدن دختر کهیلا بر فرامرز

کنون بشنو از کار دختر خبر

که شد عاشق آن یل نامور

بدانگه که آن پهلوان با خروش

ابا دیو بودی به رزم و به جوش

نظاره بدان دختر نیک بخت

چو با دیو پیوسته بد رزم سخت

از آن برز و بالا و کوپال و چهر

دل خوب رخ شد از او پر ز مهر

دراین کار بگذشت چون چند روز

جهان پهلوان گرد گیتی فروز

شب و روز با رامش و گفتگوی

نبد آگه از کار آن خوب روی

چنان تیز شد مهر بر خوب چهر

که آتش ببارید بر وی ز مهر

سگالید تا چون کند چاره ای

کزان چاره نایدش بیغاره ای

یکی دایه بودش به دل مهربان

بسی دیده نیک و بد اندر جهان

چنین گفت با دایه خورشید روی

که ای مهربان مادر نیکخوی

ببخشای بر من که بی دل شدم

ببین روی گل رنگم از غم دژم

روانم شده مرده از درد و غم

ز خون مژه دامنم پر ز غم

دو تا گشت بالای شمشادیم

پراندوه گشته دل شادیم

از آنگه که آن پهلوان سترگ

بیامد بر نره دیو بزرگ

بدیدم بر و چهره و یال او

همان ساعد و زخم کوپال او

دل و جان به مهر اندرش بسته ام

شب و روز از مهر او خسته ام

نخواهم که جویم ز کس یاوری

جز از تو که چون مهربان مادری

تو را رفت باید به نزدیک اوی

بگویی بدان گرد پرخاشجوی

که دخت شهنشاه این بوم و بر

درودت رسانده به رادی و فر

همی گوید ای نامور پهلوان

گرم بنده خوانی به روشن روان

کمر بندمت پیش تو چون شمن

مگر رام گردد دل تو به من

بگیر آنکه من دوستار توام

گرفتار خوبی و کار توام

دگر آنکه تو من رهاننده ای

به آرام خویشم رساننده ای

دگر آنکه تو برده ای دل ز من

سزد گر ببخشایی اکنون به من

بدو دایه پاسخ چنین داد باز

که ای خوب رخ ماه با شرم ناز

پسندیده ناید چنین از خرد

که دخت شهان رای و آیین بد

به پیش آورد ناشکیبا شود

به نزد خردمند رسوا شود

بدین گونه آزرم برداشتی

و زین سان ره شرم بگذاشتی

اگر باب تو این سخن بشنود

ز پاداش تو یک زمان نغنود

تو را بر سر جان رساند خطر

به زشتی شوی در زمانه سمر

پریرخ چو بشنید گفتار او

پر از درد شد جان بیمار او

روانش ز گفتار او شد دژم

ز نرگس روان کرد خوناب غم

ز مژگان بسی ریخت بر چهر آب

چو بر لاله و نسترن در ناب

به زاری همی گفت بدبخت من

کزین گونه بر تو گشادم سخن

که چندان بلا ریختی برسرم

که خون بار شد چشم پرگوهرم

ولیکن اگر بر سرم روزگار

کند تیغ و زوبین و آتش نثار

مپندار کز مهر آن شیردل

مرا نیز هرگز شود جان و دل

چو دایه نگه کرد بر چهر او

بدید اشک خونین و آن مهر او

بدانست کان سرو خورشید یار

هوا بر خرد کرده است اختیار

به پوزش بدو گفت کای خوب چهر

تو را ایزد از وی مبراد مهر

منم ایستاده به فرمان تو

کنون چاره سازم به درمان تو

شوم از پی کار تو چاره ساز

نگیرم شب آرام و روز دراز

به نزدیک ماه آورم شاه را

به دانش برافروزم این گاه را

چنان شاد شد دختر نامور

که گفتی دل رفته آمد دگر

روان شد شب تیره آمد چو باد

به درگاه آن گرد فرخ نژاد

به دانا یکی ره سویش باز جست

که داند همان بازگفتن درست

فرستاد نزد سپهبد پیام

که ای شیردل مهتر نیکنام

به پایست بر در فرستاده ای

سخنگو خردمند آزاده ای

اگر راه باشد بیاید برت

ستایش کند بر سر و افسرت

چو بشنید گردنکش نامدار

فرستاده را گفت نزد من آر

چو دایه بیامد بر سرفراز

دوتا کرد بالا و بردش نماز

فرامرز او را بر خویش خواند

نوازید بسیار و برتر نشاند

بپرسید و گفتا بدین تیره شب

چرا رنجه گشتی بدین نیمه شب