به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون و باغ
فراوان درو گلستان و سرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هر چه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ و بوی
درو شهریاری پر از نام و داد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
ز پیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشان شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
ز دریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندر آمد به تنگ
فرود آمد از اسب شه بی درنگ
همیدون سپهبد گو پرهنر
فرود آمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور و از کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب و روز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان و می مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر ز مهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیار و گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب و روز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری و از مردمی
ز نیکوسگالی و از خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود