سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰۴ - رزم کردن رای هندی با فرامرز

زمشرق چو خورشید بفراخت سر

بگسترد زرآب بر کوه و در

ز عکسش جهان کان یاقوت گشت

شب قیرگون روز را توت گشت

بیامد سپهدار هندوستان

به سوی فرامرز کشورستان

برآراست رای برین لشکری

ز هندوستان هر کجا مهتری

ابا هفتصد پیل و مردان کار

زنام آوران پنج ره صدهزار

به تن پیل ها چون که بیستون

که از خشمشان آتش آمد برون

ز گرز و ز شمشیر زهر آبدار

ز خفتان و وز خنجر کارزار

جهان شد ز پولاد چون کوه قاف

تبیره به دلش اندر افتاد کاف

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

بر آراست لشکر چو کوه سیاه

یکی صف کشیدند از بهر جنگ

یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ

سپهبد چو دشمن بدین گونه دید

روان شد بر کوه و صف برکشید

همایون به قلب اندرون جای کرد

دلیر و سرافراز روز نبرد

ابر میسره گرد شیروی بود

دلاور سوار جهانجوی بود

سوی میمنه بد کیانوش گرد

که رنگ از رخ خور به شمشیر برد

پس و پشتشان گرد جنگی تخوار

به پیش اندرون خود برآراست کار

چو شد راست قلب و جناح سپاه

شد از گرد رخسار گردون سیاه

به مغز سپهر اندرون زلزله

تن بد دلان کرد جان را یله

بتوفید کوه و بجوشید دشت

زمانه ز هیبت دگرگونه گشت

سپاه اندرآمد به پیش سپاه

ده و گیر برخاست زآوردگاه

سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت

که کمی و بیشی نشاید نهفت

شمار سپاه تن دشمنان

اگر رای سازم ابا همگنان

به مانند دریا به تل ژرف اوی

ندانم که چون سازم و چیست روی

مگر بخت فرخنده یاری دهد

مرا بر عدو کامکاری دهد

ز هندوستان مرد پانصد هزار

همه نامداران خنجر گذار

ز پیش اندرون هفتصد ژنده پیل

زمین گشت از گرد ایشان چو نیل

کنون مرد باشید ای سروران

بکوشید با نامور مهتران

همی نام بهتر که ماند به جای

به مردی بکوشیم و داریم پای

همه نامداران ایران زمین

فرامرز را خواندند آفرین

که تا سر دراین کار ندهیم و جان

نگردیم از لشکر هندوان

چو بشنید پور گو پیلتن

به دل شادمان گشت از آن انجمن

یکی بانگ زد بر شهنشاه هند

که ای بدنژاد فرومایه سند

تو بر رای شیران کمین آوری

ببین تاکنون چون کنم داوری

من و گرز و شمشیر در دشت کین

ز خونت کنم سرخ روی زمین

بر آرم ز فرمان یزدان پاک

روان سیاهت یکایک به خاک

بر آشفت ازو سرور هندوان

بدو گفت ای سگزی تیره جان

ترا حد کجا تا چنین گفتگوی

هم اکنون برانم ز خون تو جوی

ز جا اندر آمد چو کوه سیاه

یکی حمله کردند شاه و سپاه

چو دریای جوشان که آید به موج

سراندازد از آب ماهی به اوج

به ایرانیان نیزه بگذاردند

سپه را سوی کوه بفشاردند

ابر دامن کوه بردندشان

به زیر پی اندر سپردندشان

ز پیلان و آن لشکر بی شمار

شکست اندر آمد به ایران سوار

بکشتند از ایران سپه ده هزار

سواران گردنکش نامدار

سرنامداران ازآن تیره گشت

چو رخساره بختشان خیره گشت

بدادند یکبارگی جای خویش

بکندند از آوردگه پای خویش

فرامرز فرخنده پاک رای

به آوردگه بر بیفشرد پای

همی کشت از نامداران هند

ز چنگش زبون بود کوه بلند

یکی ژنده پیلی برو تخت زر

نهاده مرصع به در و گهر

نشسته برو خسرو هندوان

چنین گفت با نامور جادوان

بکوشید و پیکار و جنگ آورید

مگر دشمن من به چنگ آورید

فرامرز را پیش من بسته دست

گرفته بیارید برسان مست

چو بشنید لشکر ز رای این سخن

گرفتند گرد یل پیلتن

چو دیوار گرد اندرش جاودان

ببستند و کردندش اندر میان

فراوان برو تیر بگذاردند

به نوک سنانش بیفشاردند

فرامرز چون رزم آن گونه دید

خروشید چون شیر و اندر دمید

پرندآور سرفشان از نیام

برآورد غرنده و گفت نام

بزد خویشتن بر سپاه گران

بیفکند بسیار نام آوران

به یک حمله زان لشکر بی شمار

بیفکند بر خاک و خون یک هزار

ازآن قلبگه تن فراتر کشید

ز گردان ایران یکی را ندید

یکی بانگ زد بر همایون گرد

نکوهش بکرد او بدان دستبرد

بدو گفت کای نامور پهلوان

یکی لشکرآور بر من دمان

همایون سپه را همه گرد کرد

سوی پهلوان اندرآمد چو گرد

فرامرز چون دید گفت ای سران

نه هنگام تیغ است و گرز گران

نسازید کس رزم را جز به تیر

زمین را ز پیکان کنید آبگیر

چو آرید سوفار زه را به شست

سوی پیل دارید یکباره دست

بدوزید خرطوم هاشان به تیر

که از تیر سازید پیلان اسیر

کمان برگرفتند گردان جنگ

به پیکان پولاد و تیر خدنگ

چو شست از بر زه فکندی گره

کمان چین برو بر نهادی زره

چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش

زپیکان شدی قبه پولاد پوش

به یکبار تیر از کمان سی هزار

برفتی به سان تگرگ از بهار

ز خرطوم پیلان بکردی گذر

ز سینه نهادی سر اندر جگر

سه نوبت بدین گونه انداختند

زمین را زپیلان بپرداختند

از آوردگه پیل برتافت روی

ز پیکان پولاد شد چاره جوی

سراسر سپه را به هم برزدند

بکشتند و بستند و بر سر زدند

چو آوردگه شد ز پیلان تهی

فرامرز فرمود تا آنگهی

سوی گرز و شمشیر دست آورند

به خنجر بر ایشان شکست آورند

گرفتند کوپال و خنجر به دست

برآمد هیاهوی برسان مست

چکاچاک شمشیر و گرز و تبر

خروش سواران پرخاشخر

زمین و زمان را زهم بردرید

فلک دامن از بیم درهم کشید

سپهبد کمندی ز فتراک در

دلش پرزکین و پر از جنگ سر

به تیغ و سنان و به گرز و به مشت

ز هندو فراوان دلیران بکشت

کیانوش شیراوژن از میسره

ابا لشکر خویشتن یکسره

برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ

ببارید زوبین و خنجر ز میغ

شکسته شد از میسره میمنه

یله کرد هندو سلاح و بنه

چو از میمنه دید شیروی گرد

کیانوش را با چنان دستبرد

برون تاخت با لشکر از دست راست

سنان بر دل هندوان کرد راست

به اندک زمان زان سپاه بزرگ

نماندند یک تن دلیر و سترگ

چه کشته چه افکنده در راه پست

همه سرنگون گشته مانند مست