سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰۱ - بازگشتن فرامرز و کمین گشادن لشکر برو

همان نامور شیر مردان هزار

که بودند با او درآن کارزار

همی راند چون باد لشکر به راه

نه آگه زکار کمین گاه شاه

وزین سو همایون ابا سرکشان

زگفت سپهدار گردنکشان

روان بود و آمد سوی رای هند

نه آگاه از کار مردان سند

چو نزد کمینگه رسیدند باز

فرامرز از آن سو بیامد فراز

سواران دشمن چو آگه شدند

پذیره همه سوی راه آمدند

کمین برگشادند هر دو سپاه

چو پرواز مرغان برآمد ز راه

همه صف کشیدند بهر نبرد

بدان تا ز ایران برآرند گرد

به گردان ایران فرامرز گفت

که امروز مردی نشاید نهفت

بکوشید و چون شیر جنگ آورید

مگر نام نیکو به چنگ آورید

نمردست هر کو میان مهان

برآورده نام نکو در جهان

برآمد ده و دار گردان جنگ

جهان گشت بر هندوان کار تنگ

جز آن گونه بد کار کاندیشه بود

ولیکن نیامد ز پرهیز سود

به ناچار با هم درآویختند

ز ایران و هندی برانگیختند

کسی را که بختش بود نوجوان

چه غم از کمین و سپاه گران

بویژه که باشد خرد یاورش

برآید به گردون گردان سرش

چو دید آن همایون یل پهلوان

بگفتا به گردان نام آوران

که ای شیرمردان با دار و برد

بکوشید در دشت جنگ و نبرد

گه رزم نام نکو جستن است

رخ تیغ هندی به خون شستن است

همه خنجر کینه بیرون کنید

ز دشمن همه دشت پرخون کنید

که دشمن چو نیرنگ پیش آورد

دلیرش ز نام آوران نشمرد

کمین و فریبش ز بیچارگیست

بدین کار ایشان بباید گریست

برانگیختند اسب و برخاست گرد

برآمد خروش از دلیران مرد

چکاچاک شمشیر و گرز سپاه

برآمد بپوشید خورشید و ماه

شب از روز روشن پدیدار شد

سران زیر خنجر گرفتار شد

کمان ور نبود اندر آن رزم کس

همه نیزه و گرزشان بود بس

ز یک دست پور گو پیلتن

به دیگر همایون شمشیرزن

فکندند بر یال اسپان عنان

به زخم تبرزین و گرز سنان

بکشتند از آن هندوان بی شمار

ببارید آتش در آن کارزار

هر آنگه که ایشان ز بالای برز

فرو ریختندی زآورد گرز

یکی لشکری کرد آن نامدار

ز نام آوران پنج ره صد هزار

ابا پیل و کوس و همان ساز جنگ

همان نامداران با فر و هنگ

روان کرد لشکر گروها گروه

از آن کوه و هامون گرفته ستوه

طلایه فرستاد از پیشتر

سپه ده هزاری ز پرخاشخر

سر و ترک و جوشن ابا اسپ و مرد

چنان خورد گشتی به دشت نبرد

که از خاک بشتافتی گر کسی

بدان خاک خون بنگریدی بسی

چنین باشد انجام کردار بد

بداندیش را بی گمان بد رسد

یکی داستان زد بدین سالخورد

هشیوار و داننده کار کرد

هر آن کس که افکند دامی ز راه

نخستین خود افتند در آن دامگاه

به بیداد چون بر رهی چه کنی

سر بخت خود را در آن افکنی

تو تا زنده ای یار یکرنگ باش

به مردانگی از در جنگ باش

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

نیاسود لشکر ز جنگ و نبرد

ز چندان سپردار هندی سوار

نماندند جز اندکی در شمار

وگر بد فکنده گروها گروه

به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه