وز آن سو دمنده کیانوش گرد
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس و بغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر ز جنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده برگستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر و تنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالار هند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سر به سر
به پیش اندرون پیل و از پس گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
ز بس گرز باران و از سهم تیر
ز تاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان کام نراژدهاست
ز گردون روان بر زمانه رواست
ز گرد سواران و از تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
ز یک ضرب ده سر فکندی ز تن
به نعره به هم بر زدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی در خاک شد
ز باد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی ز هم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیر مرد
ز گردان هندی برآورد گرد
یکی بر خروشید کای شیر مرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
ز دیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندر آی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کار گردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
ز مردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چو پیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی