سرماه فرمود تا کرنای
دمیدند و برداشت لشکر ز جای
جوانی سرافراز با رای و کام
ابا پهلوان خویش و دستور نام
همه مرز خرگاه او را سپرد
یکی لشکرش داد مردان و گرد
بدو گفت پیوسته بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
گر آرند ترکان یکی تاختن
نباید تو را جای پرداختن
به زابل به دستان فرست آگهی
کزویست پاینده تخت مهی
به هرکار یاری فرستد برت
برآرد به گردون گردان سرت
ور ایدون که باشد جهان پهلوان
به زابل تو را خود چه بیم از بدان
بگفت این و پس سر سوی راه کرد
از آن ره برآورد از ماه گرد
بیامد دمان سوی هندوستان
بدید آن بر و بوم و جادوستان
یکی مرد بودی سپهدار هند
که حکمش روان بود تا مرز سند
به نام و نشان بود آن مرد رای
یکی دانش افروز پاکیزه رای
همش لشکر و پیل و اسباب بود
شب و روز با جنگ و با تاب بود
همی گفت چون من به روی زمین
نباشد به مردی گه رزم و کین
زهندوستان سی و شش پادشاه
ورا باج دادی به سال و به ماه
شمار سپاهش نیامد پدید
از اندازه بگذشت گفت و شنید
فرامرز یل چون بدان جا رسید
دبیری خردمند پیش آورید
یکی نامه فرمود نزدیک رای
بدان تا بداند به پاکیزه رای
نخست از جهان آفرین کرد یاد
در داد و دانش برو برگشاد
خداوند بی یار و انباز و جفت
کزویست پیدا نهان و نهفت
جهان آفریننده بی نیاز
به فرمان او دان نشیب و فراز
به قدرت ز ناچیز چیز آفرید
هم از خاک گوهر پدید آورید
به فرمان اویند خورشید و ماه
وزو دارد آرام خاک سیاه
خداوند اویست و ما بندگان
به فرمان و رایش سرافکندگان
دگر گفت ای شاه با دستگاه
همت مهر و گنجست و تخت وکلاه
تویی شاه گردنفرازان هند
به فرمانت از مرز چین تا به سند
همانا شنیدی که از آب و خاک
زباد و ز آتش جهاندار پاک
همی تا جهان و مکان آفرید
که تا آدمی از درش برکشید
چو کیخسرو پاک دل در جهان
نبد پادشاهی پدید از مهان
به چهر و به مهر و به خوبی و داد
به نیرو و فرهنگ و فر و نژاد
ز فرش جهان گشت پرایمنی
شده پست کردار اهریمنی
شهان جهانش همه بنده اند
به فرمان او گردن افکنده اند
از آنگه که پروردگار جهان
ورا برگزید از میان مهان
به شاهی زمین یکسر او را سپرد
کسی نام دیگر به شاهی نبرد
بزرگان و شاهان روی زمین
سراسر بدو خواندند آفرین
جهاندار تخم سیاوش بود
نژاد فریدون باهش بود
که ضحاک بدگوهر بدنژاد
بکشت و برآورد تخمش به باد
تو هرگز نرفتی بدان بوم و بر
نکردی به درگاه او برگذر
اگر سر به فرمان درآری رواست
که او در جهان سر به سر پادشاست
فرستی به درگاه او باج و ساو
بدانی که با او تو را نیست تاو
وگرنه من این مرز هندوستان
بر و بوم این دشت جادوستان
ز شمشیر تیز آتش اندر زنم
بن و بیخ هندی ز بن برکنم
یکی داستان دارم از شاه یاد
به اندرز بر من زبان برگشاد
که مرد خردمند پاکیزه دین
کرانه پذیرد ز بیداد و کین
بدان گفتم این تا نگویی که من
به هند آورم بهر رزم و شکن
وگر نشنوی هر چه در نامه است
پشیمان شوی باد ماند به دست
کنون گر خردمندی و هوشیار
به هرکار باشد تو را هوش دار
ز جنگ و ز پیکار یکسو شوی
به آسودگی در جهان بغنوی
بماند به تو مرز و گنج و سپاه
بزرگی و شاهی و تخت و کلاه
خردمند داننده پیش بین
بداند که نفرین به از آفرین
همان به که دل را ز اندوه و رنج
کنی شادمان در سرای سپنج
چو از باد بر روی کافور مشک
نوشتند شد نامه یکباره خشک
فرامرز مهری بر آن برنهاد
یکی دانشی خواند با رای و داد
یکی نامور بد کیانوش نام
جهان دیده و گرد و با رای و کام
چنین گفت مهتر کیانوش را
که از زهر کردن جدا نوش را
ببر نامه من به رای برین
شه هند و کشمیر و والی چین
سخن ها از آنی که رای آیدت
پس نامه برگو چو کار آیدت
کیانوش باهوش ره ساز کرد
در دانش و زیرکی باز کرد
بسیچید و آمد به هندوستان
شتابان بر رای روشن روان
به قنوج بودی نشستنگهش
همان گنج و لشکرگه و بنگهش
از آنجا که بد پهلوان سپاه
کشیدی به قنوج یک ماهه راه
دلاور کیانوش فرخنده رای
بیامد به درگاه نزدیک رای
یکی را فرستاده نامور
ز نزد فرامرز والاگهر
چو در نزد سالار پیغام گفت
دلاور کیانوش پاکیزه جفت
بشد پرده دار و بگفتا به شاه
که آمد فرستاده با کلاه
چو آگه ازو گشت رای گزین
ز کار کیانوش پاکیزه دین
به آیین بفرمود تا کوس و پیل
برآراستند از زمین پنج میل
پذیره شدندش دلیران هند
دلاور سواران و شیران هند
ببردند پیلان و رویینه خم
همان تاج زرین و زرین علم
به شهراندر آمد جهاندیده مرد
بیامد به درگاه با دار و برد
به نزدیک رای اندر آمد دوان
ثنا خواند بر پیشگاه و ردان
بدو داد پس نامه پهلوان
از آن پس که بنشست روشن روان
درودش رسانید و بردش نماز
ستایش نمودش زمانی دراز
یکی تخت همچون سپهری ز زر
نهاده مرصع به در و گهر
همی پایه تخت زرین بلور
برو پیکر شیر و آهو و گور
نشسته بدو خسرو هندوان
ابا یاره و طوق شاه جوان
یکی کرسی زر بفرمود شاه
ز بهر کیانوش در بارگاه
نهادند بر کرسی زر نشست
کمر بر میان دست بر نشست
دبیر خردمند روشن روان
به خود خواند آن شهریار جوان
دبیر آمد و نامور رای هند
به او داد آن نامه دل پسند
سرنامه چون برگشاد آن دبیر
تو گفتی که بد مشک و عود و عبیر
فرو خواند نامه بدان سان که بود
به هندی زبان گفت و خسرو شنود
زمانی برآشفت رای برین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
به هندی زبان گفت با ترجمان
که هرگز که دیدست کایرانیان
به هندوستان این دلیری کنند
سترگی نمایند و شیری کنند
به ایران اگر شاه کیخسرو است
نه تاج من اندر زمانه نو است
پدر به پدر شاه کشمیر و هند
به شاهی منم در جهان بی گزند
ز تهدید و اندرز و بیم و امید
ز هندوستان باج دارم امید
همانا نداند که من کیستم
بدین بوم و بر از پی چیستم
اگر لشکر آرم سوی کارزار
زپیلان ایران بر آرم دمار
کیانوش پاسخ چنین داد باز
که تندی نه خوب آید از سرفراز
سخن گویمت بشنو از راه داد
بود گاه کین گفتن آید به یاد
تو شاهی و برهندوان مهتری
ولی کارها را مدان سرسری
تو دانی و بشنیده باشی مگر
که کیخسرو آن شاه فیروزگر
جهانگیر و شاه بلند اختر است
ز دانش ز چرخ برین برتر است
به تنها تن خود ز توران زمین
چو شیری بیامد به ایران زمین
دو لشکر ز توران بیامد پیش
جز از بخت یاری نبودی کسش
ازو آن دو لشکر چنان بازگشت
که گریان شد آهو بدیشان به دشت
به فر بزرگی و شاهنشهی
زمین بنده شد آسمانش رهی
گذر کرد از آب جیحون بر اسب
به ایران زمین شد چو آذرگشسب
دژی بود در شهر آبادکان
از آن بد غم و رنج آزادگان
کجا جادوان را بر آن برز کوه
بدی جایگاشان و مردم ستوه
یکی آدمی اندر آن بوم و بر
به کاری نیارست کردن گذر
به فر کیانی و نیک اختری
به مردی و گردی و کند آوری
همه بوم و بر کرد از ایشان تهی
به گردون برافراخت تاج مهی
سراسر همه جادوان را بکشت
به مردی و شمشیر و با گرز و مشت
ز خاور زمین تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
سپهدار او توس نوذر نژاد
سپه کش چو گودرز با فر و داد
چو لهراسب و اشکش دو گرد دلیر
برفتند مانند نره شیر
به کین پدر تا بسی روزگار
برآورد از شهر توران دمار
ز بس دیر کاید شما را خبر
که آن مرز کردند زیر و زبر
بدین مرز پور جهان پهلوان
سپهبد فرامرز روشن روان
به خوبی فرستاد نزدت پیام
مگر تیغ کین ماند اندر نیام
که مرد خردمند باهوش و هنگ
نجوید ز بیداد پیکار و جنگ
تو با وی به پرخاش گویی سخن
نه سر بینم این گفتگو را نه بن