تو را میهمانی کنم گرز و تیغ
به تو تیر بارم چو باران ز میغ
چو کاهو از آن جایگه گشت باز
به تیزی بپیمود راه دراز
طورگ دلاور برآراست کار
سپه را به هامون کشید از حصار
همان ساز و آیین ابا بوق و کوس
برون برد و شد دشت چون آبنوس
یکی لشکر آمد به هامون ز کوه
که شد گاو ماهی ز جنبش ستوه
شد از سم اسپان دل کوه چاک
پراکنده شد بر رخ شید خاک
چنان شد ز گرد سپه روی آب
که در وی تکاور دویدی به تاب
ز آواز گردان در آن کوه و دشت
شهنشاه انجم دلش خیره گشت
ز صحرا به تندی گذر کرد و رفت
بپیچید سوی فرامرز تفت
وز آن سو چو کاهو بیامد دوان
به نزد فرامرز روشن روان
یکایک بر پهلوان بزرگ
بگفت آنچه بشنیده بود از طورگ
سپهبد ز دشمن چو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بفرمود تا بر لب جویبار
فرود آید آن لشکر نامدار
سراپرده پهلوان گزین
کشیدند بر دشت توران زمین
چو منزل بکردند شب تنگ بود
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
شبی بود تیره تر از آبنوس
ستاره فروزنده چون سند روس
طلایه بفرمود تا گرد دشت
همی از پی پاس لشکر گذشت
سواران ترکان خبر یافتند
به سوی سپهدار بشتافتند
بگفتند با شیر جنگی طورگ
که آمد فرامرز گرد سترگ
همانا که از ما ندارد خبر
فرود آمدست اندر آن دشت و در
سزد گر بر ایشان شبیخون کنیم
کیان را به رنگ طبرخون کنیم
چنین گفت ناکار دیده طورگ
که ای مهتران و گوان سترگ
هم اکنون بر ایشان بباید زدن
به خنجر دل و دیدشان از بدن