چو بشنید زین گونه کید گزین
فرود آمد از تخت و برشد به زین
زدل کینه و درد و غم دور کرد
به پیش اندران پاک دستور کرد
زترکان به پیش اندران ده هزار
گرانمایه با گوهر و نامدار
خبرشد به نزد شبان و رمه
پذیره فرستاد لشکر همه
چو آمد برابر گو نامدار
بدیدند آن تخت گوهر نگار
پذیره شدش پهلوان چندگام
ابا باده و رود و زرینه جام
بدو کید هندی گرفت آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
به خوبی رسیدی تو از سیستان
زروی تو فرخنده هندوستان
مرا مرز هند است و شاهنشهی
کمر بسته ما پیش تو چون رهی
مرا مرز و بوم و تو را تاج و تخت
مرا گنج و لشکر تو را فر و بخت
فرامرز شاه و کمر بسته کید
سپاهت عقاب و جهان جمله صید
همانی بدین رای و فرهنگ و هوش
چو مه گشتی اکنون تو بر بد مکوش
بگفت این و بوسید روی زمین
به بر درگرفتش دلیر گزین
بگفتند و رفتند زی بارگاه
همان کید هندی دلیران شاه
برآمد به تخت مهی پهلوان
ابا کید هندی روشن روان
یکی هفته با باده و رود و جام
نشستند و وز کی گرفتند جام
پس از هفته ای رود و آرام و صید
خرامان برفتند زی کاخ کید
ز هر کاخ و روزن برآمد نثار
ز آذین همه شهر چون نو بهار
چو آمد زرافشان هم از کوی و در
تو گفتی که زر شد زمین سر به سر
هوا سر به سر عود و عنبر گرفت
زمین از درم دست بر سرگرفت
تو گفتی هوا مشک بر دامنست
جهان پر همه نافه پیراهنست
همه بام و دیوار و در چون بهشت
برافشانده زر را به دیوار خشت
نثارش همه زر و مشک و عبیر
بساطی بیفکنده یکسر حریر
فرامرز چون شد به کاخ مهی
پدید آمد آن ساز شاهنشهی
رواقی به گردون برآورده بود
ز مرمر بساطیش گسترده بود
فروبسته این راه از آبنوس
درو لعل مانند چشم خروس
ز سیم و زبرجد دری ساخته
زر و حلقه ها در وی انداخته
چو رفتی یکی کی نشین از رخام
همه مرمر و صندل و عود خام
هزارش همه خشت بد زر و سیم
موکل درو درهای یتیم
زمین سر به سر فرش ابریشمین
یکایک چو خلد برین نازنین
یکی تخت فیروزه در وی بلند
برآمد به تخت مهی ارجمند
کمربسته چون کید و اروند شاه
چو طهمور و شه مرد و هندی سپاه
گل و لاله بد بیکران ریخته
زمین مشک و عنبر برآمیخته
می لعل خورده چو شد در میان
به جوش آمد از می دو چشم کیان
بدین گونه یک هفته با میگسار
نشسته به سر شد همه روزگار
زباغ و تماشا و از جام می
همی یاد رستم بد و شاه کی