دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور و زیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش ز نیرنگ و ابرو ز فن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوست تن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن مست و زیبا و شیدا شود
به تن نور چهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید ز جنگ
پیاده هویدا شود نام و ننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ و نبرد