در آن گه که برشد خروش خروس
برآمد یکی چهره سندروس
به شادی فرامرز یل شد سوار
به پیش اندرون بیژن نامدار
درآمد در آن غار تار ارجمند
شه و لشکر و پهلوان بلند
درآمد فرامرز آنجا فرود
همی داد بر بیژن یل درود
نخستین در آن گنج شد پهلوان
یکایک نشستند با آن گوان
بیامد یکایک سوی نردبان
دری دید بسته همی مرزبان
همه بند و زنجیر او برشکست
برآن مرمری بر فرا کرد دست
درون شد فرامرز با آن سران
یکی هشت صفه بدید اندر آن
به هر صفه گنجی نوآراسته
دگر کرد دالان ز بس خواسته
نهاده زعاج و زبرجد سریر
زپنجا و ده تاج خوش دلپذیر
ز هر سو سلاح و کمند یلان
نهاده بسی جامه هندوان
زر و مشک و کافور و عود و عبیر
فتاده چو خرمن شمارش بگیر
همه خوشه زر کران تا کران
وزان خیره شد دیده پهلوان
بدان تخت زرین یکی خفته بود
به دیباش در چهره بنهفته بود
جهان پهلوان زان در افکند رخت
کیانی تنی دید همچون درخت
بیالوده عنبر به روی سمن
چو سرو اوفتاده به روی چمن
تو گفتی زجانش کنون شسته اند
به شیر و می و مشک و خون شسته اند
گشاده دو ابروی نرگس به هم
به سینه همین بازوان کرده غم
تنش تازه همچون گل اندر بهار
دژم رویش از گردش روزگار
فراوان به انگشتش انگشتری
به چهره سهیل و به رخ مشتری
سفیدش تن و چهره زرد آمده
تو گویی کنون از نبرد آمده
نهاده به بالین کمان وکمند
همان ترکش و تیر و تیغ و پرند
زکوپال تیغش جهان پر نهیب
تو گویی زگیتی ندارد شکیب