سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۳۸ - رفتن فرامرز به جنگ کناس دیو (و) کشته شدن کناس به دست فرامرز

چوشد هفته ای پهلو نامدار

بفرمود رفتن سوی مرغزار

گرانمایه نوشاد بربست رخت

بپیمود ره سوی مرغ و درخت

دو روز و دو شب چون بریدند راه

بدیدند آن گنبد و جایگاه

چنین گفت نوشاد کی پرهنر

چراغ کیانی جهان سربه سر

از این پیشتر ما نداریم روی

تو را باید اکنون شدن جنگجوی

فرامرز و گرگین و بیژن به راه

کشیدند زان پس بدان جایگاه

نهادند رخ سوی آن مرغزار

نخستین پدید آمد آن جویبار

همه بیشه و آب و آهو و گور

گذاری گور اندر آن آب شور

یکی رود شیرین روان بد بره

به پهلوی آن مرغزاری سره

بساطی بیفکنده نیلوفری

خروشان به هر گوشه کبک دری

درختی در آن مرغزار اندر آن

همه برگ او سبز و بارش چو خوان

فروبسته در پیش شاخ بزرگ

چه شیر و چه ببر و چه یوز و چه گرگ

گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ

به گنبد نگه کرد کاخ فراخ

فرود آمد او از برش تیزگام

به بیژن چنین گفت کای نیکنام

نگه دار و در پی به نرمی خرام

ببینم من این گنبد تیره فام

بیامد به درگاه قصربلند

دو شیر ژیان دید بسته به بند

فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ

برآورد و زد آن عمود بزرگ

چو شیران بدیدند مر آدمین

به چنگل دریدند یک یک زمین

سر هردو با خاک هم راز کرد

دری دید عالی ورا باز کرد

چو در شد دو صفحه برآورده دید

بسی آدمین دید کرده قرید

وزآن پس دری دید بر در دو مار

بزرگ و سیه تن به کردار قار

چو گاوان برآورده هریک سروی

فروهشته چون گوسفندانش موی

چو آن پهلوان اژدها را بدید

زکینه بجوشید و پیشش دوید

کمان را برون کرد آنگه ز دوش

ببارید تیر و همی زد خروش

بدو یک به یک اژدها حمله برد

بزد دست تیغ نریمان گرد

برون کرد وآن هردو را پاره کرد

چو آن هردو را زار و بیچاره کرد

بزد دست وآنگه فرا شد ز در

یکی دیو دید اندرون با دو سر

سری چون سر گاو دیگر چو شیر

به تن پیل چنگل چو ببر دلیر

بدو بانگ زد گفت کای آدمین

چگونه بپیمودی اینجا زمین

نترسی زکناس و آشوب او

بگفت این و آمد سوی جنگجو

برآویخت آن دیو با پهلوان

دمادم بزد چنگ گرز گران

بدین گونه شد رزم تا وقت دیر

پس آنگه جهان پهلوان دلیر

بزد تیغ دو نیمه کشتش میان

بپوشید زان صفه پرنیان

یکایک چو روی و دل دردمند

چو دید آنگهی چارخانه بلند

دری دید عالی بلند و بزرگ

فرا شد بران نامدار و سترگ

یکی گنبد تیره و تار دید

مر او را نه فرش و نه دیوار دید

دو دیده بمالید پس مرزبان

به شیب اندر آن دید یک نردبان

فرو شد بدان نردبان زورمند

بدید اندر آن کاخ جای بلند

سه دختر نشسته چو تابنده خور

فکنده یکی فرش نرم از بلور

فرو خفته بر فرش کناس دیو

همه مکر و فن و همه رای و ریو

یکی دختری بد گل افروز نام

پذیره شد اورا همین چندگام

بدو گفت کای آدمی کیستی

چنین آمده در پی چیستی

نترسی زکناس مردارخوار

که بیدار گردد برو زینهار

ببخشا یکی بر تن و جان خویش

برون بر همین ساز و سامان خویش

ستبر و بلندی و بس زورمند

گریز ای جوان زین بلای گزند

فرامرز گفتش که خود گوش دار

همه لاف او را فراموش دار

جهانجوی آمد فراتر به خشم

زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم

خروشید و گفت ای بد بدسگال

که بی تو نشیناد کاوس و زال

فراوان تو کشتی به میدان کین

بپیمودی بسیار روی زمین

کنون آمدستی سوی مرغزار

به بالای کناس مردارخوار

دل دیو از آن گفت او بردمید

عمود گران از میان برکشید

بزد بر سر و مغز کناس دیو

به گنبد درافتاد شور و غریو

شکستش سر و مغز او با دو دوش

برآمد از آن دیو تیره خروش

بیازید چنگ و یکی خاره سنگ

گرفت و برآمد بزد بی درنگ

سپر پیش بردش فرامرز گرد

سپر بر سر دست او گشت خورد

دگر باره گرز گران برکشید

بزد تا شدش مغز سر ناپدید

چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت

همان گنبد تیره پرجوش گشت

جهان پهلوان با سه دخت گزین

برون شد ز گنبد برو پر ز چین

گل افروز بر وی ستایش گرفت

ازآن گرز و نیروی او شد شگفت

دلیر و گرانمایه و ارجمند

بدو گفت کای پهلوان بلند

زدیو دژآگه شنیدم من این

که هرگز به خاکش مباد آفرین

که در زیر این تخته سنگ و رخام

یکی گنج یابی همه لعل فام

کنون بشنو از من تو بردار گنج

رهایی تو را و مرا پای رنج

ازآن صفه و گنبد تیره گون

دل افروز با پهلوان شد برون

به بیژن چنین گفت گرگین شیر

همانا که دیو اندر آورد زیر

کزین سان سه گلروی دارد به چنگ

برهنه چنین تیغ هندی به چنگ

دلیران برفتند نزدیک اوی

به گرگین چنین گفت کای جنگجوی

کزین در فرو شو یکایک ببین

مگر تا همی گو ببینی چنین

ببرش سرو یال و بفکن دو نیش

چو جنگ آورد او نگه دار خویش

بشد پور میلاد یک یک بدید

وزآن پس سر دیو جنگی برید

بیاورد بروی گرفت آفرین

که ای نامور مرد با آفرین

جهان از چنین دیو بی خو کنی

به هند اندر آرایش نو کنی

به گرزگران مرز هندوستان

بشویی نهی رخ سوی سیستان

بخندید گو گفت که ای سرفراز

همانا کت آمد به ایران نیاز

دل از بوم استخر برکن نخست

که هندت بباید به شمشیر شست

بگیر این سر دیو چون باد بر

به نزدیک دل خسته نوشاد بر

بگویش که شد دیو تو شاد زی

به کام دل خود به آباد زی

سراپای دختت رها شد ز دیو

به فرمان والای کیهان خدیو

بشد تیز گرگین برآن شاه راه

چو دیده بدیدش هم از دیدگاه

چنین گفت کای شاه باهوش رک

زهامون سواری بیامد سبک

بترسید نوشاد کان فره مند

مبادا که آید زدیوش گزند

شتابان دویدند پیش فراز

چنین گفت کای شاه گردن فراز

تهی گشت گنبد ز روی کناس

جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس

سرگنبد آسای دیو بلند

بیاورد در پهن میدان فکند

از آن سر بسا مرد مدهوش گشت

بسا سست انکار خاموش گشت

فرود آمد از باره نوشاد چست

ستایش کنان رخ به خوناب شست

سرش پیش دادار خورشید و ماه

نهاد و برآمد ببرید راه

چو آمد سوی پهلوان گزین

زدادار کردش بسی آفرین

بدو گفت کای شاه گیتی فروز

چراغ ستخر و مه نیمروز

تو سازی چنین دیو را خوار و پست

که ببرید یال و برافکند پست

چو نوروز کردی همه روز من

نمودی مرا سه دل افروز من

چو چشمش سه دخت گرامی بدید

زاشکش دو رخ شد همی ناپدید

بفرمود تا سوی کشور برند

از ایدر به نزدیک مادر برند

به گنبد درون شد شبان و رمه

بدیدند گردان سراسر همه

تن تیره دیو بیرون کشید

زگنبد سوی پهن هامون کشید

دو دیو فرومایه هر دو بلند

بیاورد بر روی میدان فکند

دل هر یک خیره زان گو بماند

جدا هر یکی نام یزدان بخواند