زبانو بگویم یکی داستان
زگفتار بیدار دل داستان
که هر روز بودی به عیش و شکار
نبودش به غیر از شکار هیچ کار
وزآن روی بشکفته چون گلستان
بشد صیت حسنش به هندوستان
سه شاه گرانمایه با آفرین
چو جیپور وجیپال و رای گزین
بدان حسن بانوی بسته شدند
به عشقش اسیر از شنیده شدند
نوشتند هریک خطی پیش زال
نمودند بر زال زر عجز وحال
سه نامه به یک معنی اندر سخن
تو گفتی سخن ها یکی بد زبن
سرنامه نام توانا خدای
که او داد فیروزی و نام و رای
خداوند بخشنده و دادگر
ازو بنده را زور و فر و هنر
برآرنده کار خواهندگان
به سمت پناه پناهندگان
که بر خاک درگاه او با نیاز
که نومید گردد تهی دست باز
که زد دست در دامن خاک او
که ندهد بر او داد او باد او
پس از آفرین جهان آفرین
به زال آن جوان پهلوان گزین
زنزدیک شاهان هندوستان
درود و ثنا بر شه سیستان
جهان را گشایش ز بازوی تست
نشان سعادت در ابروی تست
فلک را بلندی ز بالای او
سر چرخ را افسر از رای او
سنانت چو با چرخ تاب آورد
خلل در رخ آفتاب آورد
زمین سرخ رویی ز روی تو یافت
چو برق آتش ابر تیغ تو یافت
کمند تو چون اژدهایی کند
به فر تو کشور گشایی کند
بمانی بدین فر و فرخندگی
که هست از تو ما را به تن زندگی
چو هستیم از فر تو سرفراز
بود دیده ما ز لطف تو باز
که در باره بنده کهتران
عنایت نکو باشد از مهتران
همی چشم داریم از پور سام
بشد ختم گفتار ما والسلام