وحشتی در سفر از برگ سفر داشتهایم
توشه راه دلی بود که برداشتهایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشتهایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشتهایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغیست که بر راهگذر داشتهایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خُمکده خشتی ته سر داشتهایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشتهایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشتهایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشتهایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخنسازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشتهایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشتهایم؟