غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

صبح ست خیز تا نفسی در هم افگنم

از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم

آتش فرو نشاند نم دامنم بیا

کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم

با من ز سرکشی نرود راست لاجرم

دل را به طره های خم اندر خم افگنم

برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس

خود را به بند سلسله آدم افگنم

پرسد ز ذوق گرمرویها و خامشم

دوزخ کجاست تا به ره همدم افگنم

خواهم ز شرح لذت بیداد پرده دار

خونابه حسد به دل محرم افگنم

خوشنودم از تو و ز پی دورباش خلق

آوازه جفای تو در عالم افگنم

از ذوق نامه تو رود چون ز کار دست

از بال هدهدش به کبوتر دم افگنم

دوزند گر به فرض زمین را به آسمان

حاشا کزین فشار در ابرو خم افگنم

سلطانی قلمرو عنقا به من رسید

کو نقش ناپدید که بر خاتم افگنم

غالب ز کلک تست که یابم همی به دهر

مشکی که بر جراحت بند غم افگنم