غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل

نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل

با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم

با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل

بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه

آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل

هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد

کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل

بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس

از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل

تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی

کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟

ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر

دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل

ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس

به دم گرمروان سوخته بال جبریل

با توام خرمی خاطر موسی بر طور

با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل

بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط

بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل

نکنی چاره لب خشک مسلمانی را

ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل

غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟

به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل