غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل

تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل

نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش

چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل

آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی

تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل

دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته

رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل

تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی

خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل

گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن

گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل

ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره

واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل

با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف

وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل

می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو

خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل

چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من

چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟

هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین

جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل