غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک

از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک

گردم هلاک فره فرجام رهروی

کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک

نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر

در عذر التفات مسیحا شود هلاک

دارم به کنج غمکده رشک کسی که او

در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک

منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم

در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک

با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد

تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک

نامرد را به لخلخه آسایش مشام

مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک

با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست

ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک

غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن

پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک

غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی

زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک