غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟

با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟

فیض سرگرمی دور قدح می دریاب

برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟

وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد

با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟

حاش لله که درین معرکه رسوا گردی

با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟

غافل این برق بر اجزای وجودم زده است

مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟

با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟

با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟

هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را

خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟

دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین

با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟

کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟

چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟

طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن

شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟