غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

گر چنین ناز تو آماده یغما ماند

به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند

دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا

وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند

هم به سودای تو خورشیدپرستم آری

دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند

با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد

در گلستان تو طاووس به عنقا ماند

شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید

گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند

ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست

آه از آن خسته که از پویه به ره واماند

بنده ای را که به فرمان خدا راه رود

نگذارند که در بند زلیخا ماند

مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع

سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند

بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم

کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند

در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز

مگذارید که ماتم‌زده تنها ماند