غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد

رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد

دل در افروختنش منت دامن نکشید

شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد

تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست

تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد

داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم

همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد

خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم

وقت مشاطگی حسن خداداد آمد

رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر

منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد

خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد

عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد

دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد

رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد

بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید

خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد

داده خونین نفسی درس خیالم غالب

رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد