هر ذره را فلک به زمینبوس میرسد
گر خاک راست دعوی ناموس میرسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کردهاند
درد ته پیاله به طاووس میرسد
زین سان که خو گرفته عاشقکشیست حسن
مر شمع را شکایت فانوس میرسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هردم به پرسش دل مأیوس میرسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس میرسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس میرسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس میرسد
سجاده رهن مینپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس میرسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیدهای
دانی که از تراوش کیموس میرسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس میرسد