اگر داغت وجودم را در اکسیر نظر گیرد
سراپای من از جوش بهاران پرده برگیرد
به عرض هر گسستن کز نفس بالد ز بی تابی
خیالم الفت مرغوله مویان را ز سر گیرد
دل از سودای مژگان که خون گردید؟ کز مستی
به ذوق رخنه از هر قطره ره بر نیشتر گیرد
به چشم مدعی همچون چراغ روز بی نورم
چراغم گر به فرض از پرتو خورشید درگیرد
رمش نظاره را از رقص بسمل در چمن پیچد
غمش آیینه را از چهره عاشق به زر گیرد
گمم در وی ز رشک ست این که غمخواری نمی خواهم
که ترسم یابد او را هر که از حالم خبر گیرد
سرت گردم اگر پای نزاکت در میان نبود
تنم از لاغری صد خرده بر موی کمر گیرد
نوردم نامه و دل بار بار از بدگمانی ها
نهد نقش تو پیش روی و خود را نامه بر گیرد
خوشم گر استواری نیست همچون موج کارم را
که هر دم از شکست خود روانی بیشتر گیرد
محبت هر دلی را کز نزاکت سرگران یابد
سبک در دام ذوق ناله مرغ سحر گیرد
خوشا روزی که چون از مستی آویزم به دامانش
گه از دستم کشد گاهم به روی چشم تر گیرد
ز فیض نطق خویشم با نظیری همزبان غالب
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد