به ذوقی سر ز مستی در قفای ره روان دارد
که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی
هما را مست آواز شکست استخوان دارد
هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش
صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند
به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
دل از هم ریزد و حسرت اساس محکمی خواهد
غم آذر بیزد و طاقت قماش پرنیان دارد
برون بردم گلیم از موج دامن زیر کوه آمد
نم گرداب طوفان تا چه رختم را گران دارد
برنجد از دم تیغ تو صید و در رمیدن ها
به امید تلافی چشم بر پشت کمان دارد
دلم در حلقه دام بلا می رقصد از شادی
همانا خویشتن را در خم زلفش گمان دارد
به گلهای بهشتم مژده نتوان داد در راهش
من و خاکی که از نقش کف پایی نشان دارد
به شرع آویز و حق می جو کم از مجنون نهای باری
دلش با محمل است اما زبان با ساربان دارد
رمم زان ترک صیدافگن که خواهم صرف من گردد
گسستن های بی اندازه ای کاندر عنان دارد
خدا را وقت پرسش نیست گفتم بگذر از غالب
که هم جان بر لب و هم داستانها بر زبان دارد