غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج

دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج

گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده

ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج

همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند

می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج

مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟

رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج

ای که نعش ما بری پندارم از ما بوده ای

دستمزد او چه داری خون بهای ما مسنج

خویش را شیرین شمردی خصم را پرویز گیر

سرگذشت کوهکن با ماجرای ما مسنج

آه از شرم تو و ناکامی ما زود باش

در تلافی پایه مهر و وفای ما مسنج

زاری ما در غم دل دید و شادی مرگ شد

مردن دشمن ز تأثیر دعای ما مسنج

کامها محوست عیش بی زوال ما مپرس

دیده ها کورست جنس ناروای ما مسنج

درگذر زین پرده چون دمساز غالب نیستی

مدعی هنجار خود گیر و نوای ما مسنج