غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت

راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت

لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد

کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت

چون اصل کار در نظر همنشین نبود

بیچاره خرده بر روش جستجو گرفت

در خلوتی گشود خیالم ره دعا

کز تنگی بساط نفس در گلو گرفت

شرمنده نوازش گردون نمانده ام

گر چاک دوخت، جامه به مزد رفو گرفت

با خویشتن چه مایه نظرباز بوده است؟

کز من دل مرا به هزار آرزو گرفت

گفتم خود از مشاهده بخشایش آورد

خوش باد حال دوست که حالم نکو گرفت

از یک سبوست باده و قسمت جدا جداست

جمشید جام برد و قلندر کدو گرفت

فرمانروا نگشت مسلمان به هیچ عصر

گر رفت مغ ز میکده، ترسا فرو گرفت

ایمان اگر به خوف و رجا کردم استوار

اخلاص در نمود وفایم دورو گرفت

هر فتنه در نشاط و سماع آورد مرا

گویی فلک به عربده هنجار او گرفت

رضوان چو شهد و شیر به غالب حواله کرد

بیچاره باز داد و می مشکبو گرفت