غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

خوش وقت اسیری که برآمد هوس ما

شد روز نخستین، سبد گل قفس ما

مهتاب نمکسار بود باده ما را

ای بی مزه بی روی تو بزم هوس ما

حیرت زده جلوه نیرنگ خیالیم

آیینه مدارید به پیش نفس ما

آوازه شرع از سر منصور بلند است

از شبروی ماست شکوه عسس ما

وقت ست که خون جگر از درد بجوشد

چندان که چکد از مژه دادرس ما

ای بی خبر از نیستی و ذوق فراغش

در پیرهن ما نبود خار و خس ما

در دهر فرورفته لذت نتوان بود

بر قند نه بر شهد نشیند مگس ما

طول سفر شوق چه پرسی؟ که در این راه

چون گرد فرو ریخت صدا از جرس ما

حوران بهشتی که ندارند گلابی

بر خویش فشانند گداز نفس ما

هر جا رم سنگی ست درآورده سر خویش

در بند برومندی نخل هوس ما

باشد که بدین سایه و سرچشمه گرایند

یاران عزیزند گروهی ز پس ما

خرسندی غالب نبود زین همه گفتن

یکبار بفرمای که ای هیچکس ما