غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما

گل ز بالیدن رسد تا گوشه دستار ما

وحشتی در طالع کاشانه ما دیده است

می پرد چون رنگ از رخ، سایه از دیوار ما

گوشه گیرانیم و محو پاس ناموس خودیم

آبروی ما گداز جوهر رفتار ما

خسته عجزیم و از ما جز گنه مقبول نیست

تکیه دارد بر شکست توبه استغفار ما

سخت جانیم و قماش خاطر ما نازکست

کارگاه شیشه پنداری بود کهسار ما

می فزاید در سخن رنجی که بر دل می رسد

طوطی آیینه ما می شود، زنگار ما

از گداز یک جهان هستی صبوحی کرده ایم

آفتاب صبح محشر ساغر سرشار ما

سرگرانیم از وفا و شرمساریم از جفا

آه از ناکامی سعی تو در آزار ما

چاک «لا» اندر گریبان جهات افگنده ایم

بی جهت بیرون خرام از پرده پندار ما

ذره جز در روزن دیوار نگشوده ست بار

جنس بی تابی به دزدی برده از بازار ما

از نم باران نشاط گل بدآموز تو شد

گریه ابر بهاری کرده آبی کار ما

غالب از صهبای اخلاق ظهوری سر خوشیم

پاره‌ای بیش است از گفتار ما کردار ما