غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را

شکستی در نهادستی ادای کجکلاهی را

طبیعی نیست هر جا اختلاط، از وی حذر خوشتر

کم از سوزنده آتش نیست آب گرم ماهی را

ز رخت خوابم آتشپاره ها رفته ست می داند

تبم در لرزه افگنده ست باد صبحگاهی را

نماند از کثرت داغ غمت آن مایه جا باقی

که داغی در فضای سینه اندازد سیاهی را

شبم تاریک و منزل دور و نقش جاده ناپیدا

هلاکم جلوه برق شراب گاهگاهی را

چه رو می سازی ای آیینه آه از سادگیهایت

به من بگذار گفتم شیوه حیرت نگاهی را

ودیعت بوده است اندر نهاد عجز ما نازی

جدا از قطره نتوان کرد طوفان دستگاهی را

همانا کز نوآموزان درس رحمتی زاهد

به ذوق دعوی از بر کرده بحث بی گناهی را

دلا گر داوری داری به چشم سرمه آلودش

نخستم بی زبان کن تا به کار آیم گواهی را

مرو در خشم گر دستی به دامان تو زد غالب

وکیلش من، نمی‌داند طریق دادخواهی را